انتظارم سال و مه، تا کی تو آوایم کنی،

همچو گنج بی بها جویی و پیدایم کنی.

خاک راهم کرده ای، دارم تمنّایی ز تو،

گردبادی گردی و از خاک بالایم کنی.

 مو به مو می سوزم و حسنت تماشا میکنم،

من ز غم می سوزم و بی غم تماشایم کنی.

روز خود کردم سیه در عشقت، ای نامهربان،

تا مرا چون سرمه ای در چشم خود جایم کنی.

جان به لب آمد مرا در حسرت لبهای تو،

از ترحم کی کرم بر جان شیدایم کنی؟

نیست پروایی مرا از ترس رسوایی دگر،

با همه رسوایی ام مشهور دنیایم کنی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها