شمع اندر شب بسوزد، عمر خود سازد تباه،

می دمد صبح سفید و میشود روزش سیاه.

گرچه شمع اندر سرش باشد کلاهی همچو زر،

بامرام آخر سرش را م یخورد این زرکلاه.

خانه را روشن نماید شمع از سوزش، ولی

گشته است او قاتل پروانه های بی پناه.

هر قدر این عالم فانی شود روشن ز نور،

سبز گردد هر کجایی سایه ها در روی راه.

سعی کمتر کن برای شهد، که از شهد خود

خانه ویران است زنبور عسل هر سال و ماه.

حقتلاشی خلق را چون حلقه در حلقش شود،

از صوابی گر سخن گویی، شود آخر گناه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها