به غم شوریده چرخ آب و گلم را،

هوسها داده باد این حاصلم را.

غم و درد جهان بیعت نموده،

زدند آتش مکان و منزلم را.

 

جهانی را دل آرا می کنی، عشق،

گدایی را تو دارا می کنی، عشق.

توان دادن تاوان ندارم، مدارم کو،

مدارا می کنی، عشق.

 

دلا، خونی به جز غم حاصلت کو؟

تو ناصح، عاقل ناقابلت کو؟

ز درد و غم دلم آب و ادا شد،

نمی پرسد کسی باری، دلت کو؟

 

گذر کردم همه کوه و دمن را،

گذشتم من همه مرز چمن را.

ندانستم، فقط در سرحد مرگ

نمی پرسد کسی سرحدشکن را.

 

 به هر گامی دوصد هنگامه ماند،

نماند نام شه، شهنامه ماند.

اگر سوز دلی در شعر ما نیست،

ز خامی عیب ما در خامه ماند.

 

ز هر زخمی شفا یابد تن ما،

دوایی کو ولی زخم سخن را؟

رود گر آدمی روزی ز دنیا،

ولی آدم گری ماند به دلها.

 

چه سان رقصی ز پیک شادیانه؟

کجا تازی ز ضرب تازیانه؟

معمای از این مشکلتری نیست،

که تا صبح دگر مانی تو یا نه؟

 

در اول شهرتت آوازه سازند،

سپس نامت ز خاطر تازه سازند.

چو نشناسی حد و اندازة خود،

کفن را با قدت اندازه سازند.

 

 غم و وهم اجل در سینه دارم،

اجل از من، من از او کینه دارم.

اجل از من، من از او می گریزم،

به غیر از زیستن چاره ندارم.

 

سمند زندگی گر زیر زین است،

اجل چابک سوار اندر کمین است.

چه فرقی زین سوار و هم پیاده؟

همه آوارة روی زمین است.

 

صفای روح و جان را خواهم، ای دوست،

انیس خوش زبان را خواهم، ای دوست.

به مال این جهان هرگز خوشم نیست،

خوشیهای جهان را خواهم، ای دوست.

 

اگرچه منصب و عنوان ندارم،

اگرچه دفتر و دیوان ندارم،

همین کافی بود بهرم، عزیزان،

دل شوریده و دیوانه دارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها