عشق زندگی



تاجکستان وطنم، جان وطنم، جان و تنم،

نمکت زهر شود بی غم تو در بدنم.

شود آب این دل و خاک این تن من در غم تو،

بی تو آبی بخورم، خاک شود در دهنم.

ساز دریات نوازش بکند گوش مرا،

دل اگر از تو کنم، رشتة دل را بکَنم.

نکند مهر دلم، تا نکند رشتة عمر

تار و پودم بکَند، رشتة مهرت بتنم.

کوه گهواره و هر سنگ تو بالشت من است،

همچو عطری ببرم بوی ترا در کفنم.

مهر تو گشته روان در رگ و شریان من است،

مهر تو هیچ نگنجد به دل و در سخنم


کم مبین، ای چشم کم بین، تاجکستان مرا،

هم زرافشان، هم بدخشان، رشت و ختلان مرا.

ریشة پیوند ملّت ریشه در جان من است،

از دل ریشم مکن تو ریشة جان مرا.

آرزوهایم به سامان م یرسد از وحدتش،

بی سر و سامان مگو تو نسل سامان مرا.

کم مبین، ای چشم ک مبین، چشمة مهر دلم،

چشمه های خون مکن هر دم تو چشمان مرا.

تاجکستان مرا کوچک مگو کوچیتبار،

می بری تا ملک افغان آه و افغان مرا.

گر تو خوانی خانة دل تاجکستان مرا،

خانة خود خوان همیشه خانه و خوان مرا.


بوی جان از ماغیان  آید همی،

بر تن افسرده جان آید همی.

پل به دلها شد پل گرداب او،

آب جویش دف ن آید همی.

آب لایش صافتر از جان ما،

از بهاری ارمغان آید همی .

 

ماغیان =نام جماعت و دیھه ھا در ناحیة پنجکینت-زادگاه مادر شاعر 

 

پشت قُرغان می روم دامن کشان،

تا ز پشتم صد جهان آید همی.

پرچم خورشید چون رنگین کمان

روی بامش پرفشان آید همی.

از دل من موج زن دریای او

تا زرافشان زرفشان آید همی.

بر سرم آید خمار بچگی،

از دل و جانم فغان آید همی

 

 

 


خاولنگم چون نگین در کوهسار استاده است،

همچو دل در سینة پاک دیار استاده است.

بی بقا چون پای ههای سربلند چلچنار،

در مرام خودشناسی استوار استاده است.

چون نشان حفریات از شهر منک باستان،

در نوار یاد مردم یادگار استاده است.

همچو خون جاری بود در شهرگش آب مزار،

گل فشان در نبض سبز روزگار استاده است.

چشمة سرشار مهرش در نگاه چشمها،

پاک چون آب زلال چشم هسار ایستاده است.


(به یاد آدینه هاشم)

تا بر فلک بردی فلک،

ماندی به دلها آشیان.

از قعر قلبت ناله خیست،

درد زمین، درد زمان.

شور دل شوریده را

شور دگر دادی مگر؟

بر رنگ و بوی زندگی

نور دگر دادی مگر.

زخم دلم یابد شفا

از زخمه های تار تو.

شمع شب تار من است

ساز و نوای تار تو.

زخم سخن داری به دل،

داد سخن دادی به دهر،

غمهای افزون خورده ای،

افزون شود شادی به دهر


 چرخ زن، ای چرخ راغون!

همردیف ماه و خورشید و زمین،

همردیف چرخ گردون.

از تبار نور باشی

ملّت نورآفرینی،

لایق صد آفرینی!

روی غم اصلا نبینی،

تاجک من، تاجک من.

چرخ زن، ای چرخ راغون،

در ردیف چرخ گردون!

هم به رغم خصم ملعون

باد ظلمت سرنگون! تخت ظلمت سرنگون!

باد پیروز ی همایون!

باد پیروز ی همایون!

تاجک من، تاجک من!


دوشنبه شد منور در نظرها،

ز خشت همدلی بنیاد گشته.

ز آب دیده و آب جبینها،

ز مهر سینه ها آباد گشته.

دوشنبه از امید آباد گشته،

گلستان گشته است از عشق و ارمان.

دوشنبه گشته بس زیبا و دلکش،

دوشنبه مرکز علم است و عرفان.

به آواز فلک، هم ششمقامش

دوشنبه تا فلک آوازه دارد.

ندیده گر کسی درواز ه هایش،

درون سین هها دروازه دارد.

دوشنبه جوهر ارمان دلها،

دوشنبه گوهر دنیای تاجیک.

به روی مردم دلجوی عالم

گشاده هر در دلهای تاجیک.


چه زیبایی، چه زیبایی، دوشنبه،

بهشت روی دنیایی، دوشنبه.

منور گشته ای از مهر دلها،

صفای پاک دلهایی، دوشنبه.

تویی گهوارة ارمان دلها،

برای طفل فردای دوشنبه.

بنا سازیم زیر هر بنایش

سمرقند و بخارای دوشنبه.

شکفته در دلم گلهای ارمان،

دلم دارد تمنّای دوشنبه.

برای ملّت والامقامم

سرایم شعر والای دوشنبه.

بخواند بلبلی شعر ترم را،

که دارد بوی گلهای دوشنبه


چیست استقلال؟ میهن داشتن،

جامة ناموس بر تن داشتن.

مهر پاکی بر همه خلق و دیار،

غیرتی بر رغم دشمن داشتن.

شکر وحدت، شکر نعمتهای او،

راه بر فردای روشن داشتن.

با زبان مادری با افتخار

در تنور شعر پختن داشتن.

در فضای بی غبار این دیار

سیر در گار و گلشن داشتن.

در ره فردای ملّت مشعلی

اندرون سینه گلخن داشتن

جان نثار مرز و بوم این وطن،

عزم چون فولاد و آهن داشتن.


در جهان عشق سلطانت کنم،

آنچه خواهی، جان من، آنت کنم.

جا دهم در مردم چشمم ترا،

تا ز چشم غیر پنهانت کنم.

ریزی باران ملامت بر سرم،

بوسه باران، بوسه بارانت کنم.

 چیده گلهای مراد خویش را،

دسته-دسته زیب دستانت کنم.

پردة دل کرده پای انداز تو،

در دل و در دیده مهمانت کنم.

روز مرگم تو میا، شرمند ه ام،

چون ندارم جان، که قربانت کنم.

 


چشم پوشم، تا دمی اندوه و غمها بگذرد،

چشم را وا م یکنم، بینم، که دنیا بگذرد.

عاشقیها از دل و دیوانگی از سر نرفت،

از سر شورید هام صد شور و سودا بگذرد.

غرق گشته در گناه خود ببین تردامنی،

تا به خشکی خشک او گرداب دریا بگذرد.

نوبهار آخر بگشت و دیر شد ایام گل،

بلبل شوریده هم با جان شیدا بگذرد.

گر خطایی بگذرد از ما، سزای ما جزاست،

هر جزای ناسزا هم از سر ما بگذرد.

انتظارم م یگذاری تا به فردا تو مرا،

زندگانی با امید روز فردا بگذرد.


از تو رفتم، از تو و دنیای تو،

از جهان هرزه و رؤیای تو.

صد بیابان تشنة باران و من

بوسه های حسرت لبهای تو.

ماهی طلایی دریای دل

دل زند در سینة دریای تو.

خویش را سوزم چو شمع خیر هسوز،

تا کنم روشن دل شبهای تو.

دل شکست و نشکند خمار دل

از خمار نرگس شهلای تو.

میخورم غمها فزون و بی حساب،

تا که کم گردد کمی غمهای تو.

می کُشد آخر مرا سودا و غم،

گر نمردم از غم و سودای تو.

 


گاه-گاهی نغمة طنبور م یآید به یاد،

روی گل رقصیدن زنبور می آید به یاد.

از نوای زخمه های تار ناجور دلی

ناله های عاشق رنجور م یآید به یاد.

هرزههای عشق مرموز گل و خورشید و تاک،

قصه آبستن انگور می آید به یاد.

چاه را از رنج بیژن نیست پروایی دگر،

دار را از جرأت منصور می آید به یاد.

آتش عشقت کند روشن شب تار مرا،

نور را از طینت ب ینور م یآید به یاد.

از خزان ریز حزین برگهای زیر پا

نامه های عاشق رهدور می آید به یاد.

کوهکن را روی شیرین یاد می آید به خواب،

چاهکن را روز مرگ و گور م یآید به یاد.

 


هرزه های بیش ما از مستی بسیار نیست،

یا که من بسیار مستم، یا کسی هشیار نیست.

باده لبهای میگونت به یاد آید مرا،

پس، چو منصور حلاج اندیشه ای از دار نیست.

  حسرت گفتار بیش و جرأت گفتار نه،

حاجتم بسیار هست و حاجت گفتار نیست.

جامة شرم و حیا بر تن اگر زیبنده است،

افتخار ما ولی از جامه و دستار نیست.

نیست پروایی اگر از باخت و برد جهان،

عاشقان را عشق بازی بازی دشوار نیست.

کور گشته سطرها چون جوی ناکشته ها،

دیهقان طبع ما را دفتر و اشعار نیست.

حیف باشد، گر نبیند چشم روشن سوز ما،

کور را در شام تیره روشنی درکار نیست

 


همه کار فلک خوب است و تام است،

فقط عیبی میان خاص و عام است.

خجالت م یکشیم از کار مؤمن،

خجالت دادن مؤمن حرام است.

چه نازی گه به نام پاک اسلام،

مسلمانی اگر ما را به نام است.

زوال آدمی هست احتمالی،

کمال آدمی گر در کلام است.

اسیر شرم خود گردد همیشه،

اگر شاهی به نفس خود غلام است.

نظام نظم این رزم است امروز،

در این جا ب ینظامیها نظام است.

ادا شد، حاجیا، حرف دل تو،

ولیکن دردهایت ناتمام است

 


(به یاد حبی بالله فیض الله)

رساندی بار دلها را به منزل

به بال شهپر شعر بلندت.

اجل در نیمهره بشکسته بالت،

نگفته شعرهای دلپسندت.

نگفتی شعرهای دلپسندت ز اسرار نهان کوهسارت.

بهار آمد به ملک گل نثارت،

نیایی سیر گلهای دیارت.

بهار عمر تو بگذشت چون باد،

نچیدی گل ز گلهای بهارت.

ز باغ نظم تو گلها بچینم،

برم گل چنبری روی مزارت.

رسد بوی خوش گلهای نوروز

از آن شعر تر سرشار مهرت.

به روی قبر تو گلها شکفته،

از آن گلها بیاید بوی شعرت.

 


اگر در سینه دل مشت گلی نیست،

چو بیدل شاعر صاحب دلی نیست.

فلک شد سرحد شعر بلندش،

چو بحر نظم او را ساحلی نیست.

پسندم شیوة مشکل پسندش،

چو او مشکل کُشای مشکلی نیست.

او شد، چراغ معرفت "عرفان"او شد

که بی نورش منور منزلی نیست.

 " طلسم حیرت "اش حیرت فزوده

که بی او گرم بزم و محفلی نیست.

  ز درد "چار عنصر"چاره ای جو

جهان آدمی را حاصلی نیست.

همه اهل عجم دلدار بیدل،

ولی دلدارتر چون بیدلی نیست.

 


آباد عالم ما، از یک دعای مادر،

صد سد ره شکسته از یک صدای مادر.

شیر سفید او شد شعر سفید شاعر،

بالا نبوده شعری از الّه های مادر.

گر بخت خود بیابیم در عالم حوادث،

در عالم دل ما خالی است جای مادر.

غرق گنه شود دهر از آب دیده او،

اشکی اگر بریزد از دید ه های مادر.

خوشبخت عالمستیم از هر کلام نیکش.

حرف خوشی نیابیم اندر بهای مادر.

 راضی از این جهان و راضی ز خویش باشیم،

راضی ز ما خدا هم، باشد دعای مادر.

جنّات نقد آدم باشد کنار مادر،

جنّات هر دو عالم در پیش پای مادر

 


بوی جان از ماغیان  آید همی،

بر تن افسرده جان آید همی.

پل به دلها شد پل گرداب او،

آب جویش دف ن آید همی.

آب لایش صافتر از جان ما،

از بهاری ارمغان آید همی .

 

ماغیان =نام جماعت و دیھه ھا در ناحیة پنجکینت-زادگاه مادر شاعر 

 

پشت قُرغان می روم دامن کشان،

تا ز پشتم صد جهان آید همی.

پرچم خورشید چون رنگین کمان

روی بامش پرفشان آید همی.

از دل من موج زن دریای او

تا زرافشان زرفشان آید همی.

بر سرم آید خمار بچگی،

از دل و جانم فغان آید همی

 

 


یار بی پروا، مکن در عشق خود شیدا مرا،

نیست پروایی دگر از یار بی یپروا مرا.

سر به سودایت زنم، رسوا در این سودا شوم،

پس در این سودا مکن رسواتر از رسوا مرا.

مرهم درد دل تنهای من تنها تویی،

با غمم تنها نمان، تنها نمان، تنها مرا.

تشنه تر گردم، ببوسم از لبان تشنه ات،

تشنه لب غرقم مکن در دامن دریا مرا.

می کند افسون مرا افسانة چشمان تو،

می بری بر عالم افسانه و رؤیا مرا.

خوشتر از یاد خوش و روی خوش و حرف خوشت

خوش نمی آید همه این خوبی دنیا مرا.


سگ بدخو ز هر سو بو بگیرد،

ولی میرد، جهانی بو بگیرد.

خورد خون جگر با آه و حسرت،

کسی با خوی بد گر خو بگیرد.

کنار جو صفا جوید دل من،

کنار دلبر دلجو بگیرد.

نباشد سایه ور خورشیدرویی،

نشیمن در خم گیسو بگیرد.

دلم چاک و تنم چاک و ولی یار

به قصد جان ما چاقو بگیرد.

کبوتر می کند با باز بازی،

جهان را زوری بازو بگیرد.


دیده حسن روی تو دیده منور  میشود،

عالم از بوی خوش مویت معطر می شود.

گرد دامان تو گردم، دامن افشانی ز من،

سر به سودایت زنم، درد سرم سر می شود.

دیده چشمان ترت چشمان من تر می شود،

بوسه از لبهای تر گیرم، دلم تر می شود. 

آبرویم ریزی و از تو نشویم دست هیچ،

آبرو با آب جو گرچه برابر می شود. 

تشنه تر گردم، ببوسم از لبان تشنه ات، 

بوسه خوش باشد برایم، مرگ خوشتر می شود.

کاش با چشم دلت بینی جهان عشق را، 

پیش چشمانت جهان از عشق دیگر می شود.

 


گهی مرغ سخن از پر زدن ماند،

دلم از عالم شعر و سخن ماند.

دریغ آن سخنهای چو قندم،

از این قندم فقط زهر بدن ماند.

خموشی به بود از خرمن زر،

همین پندم مرا مهر دهن ماند.

رمیده بلبلان از باغ و گلشن،

در این گلشن فقط زاغ و زغن ماند.

کجا شد همت مردانة ما،

فقط توهین، فقط تحقیر زن ماند.

همه عالم پرد بر ماه و انجم،

عجم از انجمن تا انجمن ماند.

ز هر زخمی شفا یابد تن من،

ولی زخم سخن در قلب من ماند


از سرم مستی گذشت، اما خمارم مانده است،

یادگاری بی بها، یاد بهارم مانده است.

بینوایم، بی دوایم، بی دوای عشق تو،

زخم دل از زخمة تار دوتارم مانده است.

گر نشان از آتش عشق نهان در دل نماند،

یک شرار از سوز دل بهر سگارم مانده است.

پیش جانان م یروم، در جان شراری کو مرا،

پیش من آ، جان من، گر اعتبارم مانده است.

از نبرد و گیر و دار زندگی کردم فرار،

عشق زخمینم ولی در کارزارم مانده است.

گر امیدم ناامید از باغ باور رفته است،

مادر اندیشه عمری انتظارم مانده است.

از کتاب عمر من بیتی نم یخواند کسی،

یک-دو بیتی چون کتیبه در مزارم مانده است.

یک بغل درد و الم دارد دل صدپاره ام،

صد بغل شعر و غزل در وصف یارم مانده است.


این زمین و این سما هم از ازل مال خداست،

جسم ما جزء زمین و روح ما جزء سماست.

هر که م یافتد ز پا، بازیچة دست کسیست،

برگ افتد از درخت، بازیچة باد صباست.

من که از پای روان ماندم، بشد اشکم روان،

اشک چشم من روان از طعن ههای نارواست.

هر خطای من نصیب قسمت پیشانی نیست،

هر خط پیشانی ام گرچه نشانی از خطاست.

از بنای هستی ام خشتی کند معمار وقت،

هرچه بنیادش گل، آن ناپایدار و بی بقاست.

از سیه کاری اگرچه سرمه شد بالای چشم،

نور مهرا هم ببین که عاشق ظلمت سراست.

  تیغ گر عریان بود، آرد بلا و صد خطر،

گر سخن عریان بود، بدتر ز صد تیغ بلاست.

حاجیا، در کاسة زرین اگر زهرت دهند،

می شود پازهر شعرت، گرچه دردت ب یدواست.

 


از سرم خواهم، که یادت یک دمی بیرون کنم،

روی تو آید به یادم، من ندانم، چون کنم.

توبه از می کردم و لعل لبت آمد به یاد،

می پرستی بعد از این من از لب میگون کنم.

 خان و مان از دست دادم من ز دست خانمان،

خانه بردوشم، چو مجنون خیمه در هامون کنم.

تیغ ابرویت بریزد خون دلها را به ناز،

چون نمی ریزی تو خونم، قلب خود را خون کنم.

صد بیابان تشنة بارانم و دریای ناز،

چشمة چشمم نخشکد، دیده را جیحون کنم.

شکوه از عمرم ندارم، شکو ه از آب و گلم،

عیب باشد، گر ز دونی شکو ه بر گردون کنم.


گر تو می خواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا،

سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.

تا به حسن دیگری خواهم، که بینم روی تو،

در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.

جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،

از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.

خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،

در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.

تا ز من بیگانه ای، بیگانه ام از عقل خویش،

با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.

هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،

در نفسهای پسینم چون هوا خواهم ترا.

گر تو می دانی، نمی دانی، نمی دانم دگر،

گر تو م یخواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا.


هر گهی که کاکلت در آب دریا تر شود،

آب گردد قلب دریا، باز دریاتر شود.

می زند باران به رویت، روی زیبا تر شود،

روی زیبا را بشوید، باز زیباتر شود.

عشق تو شد کیمیاگر طالع و بخت مرا،

زر بگردد بی تو خاک و خاک با تو زر شود.

نوشدارو در تنم زهر است بی لبهای نوش،

نیش گردد نوشها و بوس هها نشتر شود.

رفته از آغوش تو، افتاده بر آغوش غم،

بخت گنگ و ذوق کور و گوش قسمت کر شود.

همقد و همسالها هستند، لیکن همزمان

نه دلی همسوز باشد، نه تنی بستر شود.

شعلة عشق زمینی کرده عمرم را سیاه

، گرچه عمر است آیینه، محتاج خاکستر شود

 


انتظارم میگذاری تا دم فردا مرا،

گرچه فردا می کُشی تو از غم و سودا مرا.

یار بی پروای من، باری اگر یادم کنی،

پس، دگر پروا نباشد از همه دنیا مرا.

از دلت هرگز نرفته اشتیاق کُشتنم،

این هوس آخر کُشد، ای یار بی پروا، مرا.

مرده-مرده زیستم من بر امید روی تو،

تا غم من میخوری تو، میخورد غمها مرا.

از بیابان فراقت بگذرد دریای غم،

کرده ای غرق هوس در دامن دریا مرا.

عشق عرفانی اگر در اشک من توفان نکرد،

می کند این عشق پیری عاقبت رسوا مرا


کاش در بزم طرب با می نابت بینم،

ساغر لاله به کف مست و خرابت بینم.

ای که گویی تو دگر خواب مرا خواهی دید،

تو بری خواب مرا، در شب خوابت بینم.

رو بتابی ز من و خسته و ناتاب شوم،

تاب آن نیست مرا، بی تب و تابت بینم.

خستة تیر جفایت دل آزردة من،

تشنة مهر توام، تا چو سرابت بینم.

آمدی، زود مرو، سیر ببینم رویت،

خوش ندارم، مه من، که به شتابت بینم.

چه عذاب است، نبینم نفسی روی خوشت،

که گناه است دگر زیر حجابت بینم.


دیده مکر آدمی را تا عدم شیطان گریخت،

در نبرد خودستایی ننگ از میدان گریخت.

تاب و تب از من برفت و هم طبیب از من گریخت،

درد آمد یک زمان و از تنم درمان گریخت.

کم شود روزی ز عمرم، کم نگردد غصه ام،

سنٌ من بالا برفت و عمر من پایان گریخت.

بخت بگریزد ز ما و صبر بگریزد ز دل،

اشک حسرت با الم از دیده گریان گریخت.

گر شود عریان درختی، سایه بگریزد ز او،

گه حیا هم از خجالت از تن عریان گریخت.

تا به کی جان را نگه داریم در زندان تن،

جان که یک آزاده بود، آخر از این زندان گریخت.


غمزه و ناز و ادای تو خوشم می آید،

عفّت و شرم و حیای تو خوشم می آید.

گر دوصد بار مرا طعنه و توهین بکنی،

هم دوصد بار صدای تو خوشم می آید.

پیرو قافیة بیت لب میگونت،

من ردیفم ز قفای تو، خوشم می آید.

چه جفا است بلای غم دیرینة تو،

چه بلا است جفای تو، خوشم می آید.

نرود یاد رخت هیچ گهی از یادم،

دم مرگم ز ادای تو خوشم می آید.

من خوشامد بکنم، لیک نیاید به تو خوش،

خوشی دهر برای تو خوشم می آید


سر به بالینت گذارم، شکو ه را سر می کنی،

می پذیرم شکوه هایت، شکوه از سر می کنی.

گر امیدم ناامید از راه باور می رود،

می کنم باور، مرا یک روز باور میکنی.

دیگران در فکر جا و ما و تو در فکر جان،

چارة دیگر نداری، کار دیگر میکنی.

از الم قلبم قلم کردی، کرم کردی ولی

 از الم نیش قلم در خون من تر میکنی.

شور این شرمندگی نزد بشر افتاده است،

هر زمان از شور دل سودای م میکنی،

صد بلا و صد جفا را دیده از جور فلک،

من چه سازم، از فلک هم جور بدتر میکنی


هر که نبود خیرخواه زندگی،

گیرد او را آخر آه زندگی.

زنده دارد هر که یاد مرده را،

زنده باد او در پناه زندگی.

ما گنهکاران بی عیبی خویش،

بهر هر عیب و گناه زندگی.

دیده عیب کس نبینیم عیب خویش،

کور گشته در نگاه زندگی.

 رهبلد رهگم زند در نیمه راه،

گشته خود گمراه راه زندگی.

گر کسی با کوته عقلی غافل است،

روسیه روز سیاه زندگی.

گر کسی چاهی کند از دشمنی،

می فتد آخر به چاه زندگی.


در دل دریا نگنجد این دل دریای من،

در همه دنیا نگنجد شادی دنیای من.

کس به مثل من نداند غصه و غمهای دل،

جز دلم کس می نداند غصه و غمهای من.

جز غمم دردی ندارد جان غم بیمار من،

جز ز دردم غم نباشد در دل شیدای من.

من اگر با دل ستیزم، سوزد این دنیای دل،

گر ستیزد دل به من، سوزد تن تنهای من.

من اگر از دل بنالم، وای دل، ای وای دل،

دل اگر از من بنالد، وای من، ای وای من.


من آن رودم، دگر در ساحل غمها نمی گنجم،

من آن رازم، دگر در عالم دلها نمیگنجم.

من آن شورم، نمی گنجم دگر در قالب هستی،

من آن شوقم، که در ذوق دل شیدا نمیگنجم.

چنان در خود نمی گنجم، که در عقلی نمیگنجد،

من آن طغیان توفانم، که در دریا نمیگنجم.

نه در وقت و فضا گنجم، نه در شکل و نه در مضمون،

من آن شعرم، به هر شرحی در این معنا نمیگنجم.

من آن طفلم، که در قلبم بگنجد جمله دنیایی،

من آن عشقم، که با دردم در این دنیا نمیگنجم


همچو شب باده تو از باده شب آمد ه ای،

ساغر لاله به کف بزم طرب آمده ای.

از کویری، که همه تشنه دیدار تو بود، 

ز سراب نظری دشت عرب آمدی،

 خنده شید شده دشمن هر شبنم گل،

جان به لب آمد و تو خنده به لب آمده ای.

کُشته ای غمزدگان را همه با غمزه و ناز،

از غزای غرض خود به غضب آمده ای.

روی خود تابی ز من، این دل من تاب نداشت،

تب طبخاله به لب حال عجب آمده ای.

همچو شب باده تو از بادیه شب آمده ای،

که برون از حد معیار ادب آمده ای.


در کوره تفسان مرگ ما جا نگدازی می کنیم،

بر دامن کوتاه عمر دست درازی می کنیم.

در دست دوران ما چو یک بازیچه ای، بازیچه ایم،

لیکن ببین، با دمب شیر بیترس بازی می کنیم.

راز جهان روزی شود امراض دل،امراض دل،

از بهر تسکین خویش را از خویش راضی می کنیم.

سوزیم از سوز زمان، سازیم با ساز زمان،

از سوز و از ساز زمان ویرانه سازی می کنیم.

با این ره شیب و فراز از عرش تا فرش آمدیم،

در عرش و در فرش زمان ما سرفرازی می کنیم.

پیمانه دلها شکست از دست هر پیمان شکن،

با این دل بشکستمان ما دلنوازی می کنیم.


من ز هر پهنا به آغوشت پناه آورده ام،

یک دل شوریده پردرد و آه آورده ام.

با دل و جان جان و دل سازم فدای عشق تو،

جان به لب دل را به کف همچون گواه آورده ام.

صد گوا جستم برای بخشش عفو گناه،

صد گواه از بهر یک عفو گناه آورد ه ام.

از خود و غمهای خود ناچار می سازم فرار،

من به سوی کعبة مهر تو راه آورد ه ام.

از فریب دیدة این عالم پرشور و شر،

من به چشم دل به سوی تو نگاه آورد ه ام.

شعر آوردم به وصفت از سر صدق و وفا،

ای خدا، بخشا مرا، گر اشتباه آورده ام.


بهار آمد، بیا جانانة دل،

تکان این گرد غم از خانة دل.

غبار کینه را از دل بشوییم،

ز غم خالی شود پیمانة دل.

به غارت برده ای گنج دلم را،

چه می جویی از این ویرانة دل؟

به جان و دل پرستو را پرستیم،

بهار آید به هر کاشانة دل.

شکسته صد قفس مرغ هوسها،

بیاید پرن بر لانة دل.

زمین و آسمان دارد تمنّا،

بهار دل رسید، دردانة دل.

ز مویت شد دراز افسانة شب،

به مویت بافم این افسانة دل.


از گل رویت چمن صد رنگ و بو یده است،

بادة چشم ترا جام و سبو یده است.

شانه می سازد جدا گر مو به مو موی ترا،

موشکافی را ز مویت مو به مو یده است.

 شب برای خواب ما خورشید مید، چرا؟

خواب را از چشم ما خورشید رو یده است.

اعتماد و اعتقادی نیست در صدق و وفا،

سایه از اصل خودش گر آبرو یده است.

شیشه قدر خویشتن را هدیة پیمانه کرد

کوزه قدر خویش را از آب جو یده است.

قصة حال تو گوید کیسة خالی تو،

منمنی را فقر ما از ما و تو یده است.

کهنه کالای خقیقت را دگر ارزش نماند،

هم عدالت، هم عداوت را عدو یده است.


خوار گردد غم، اگر غمخوار ما یاری شود،

گل شود خار و یقین هر زیب گاری شود.

در وطن بودم، مرا پروای آزاری نبود،

بی وطن آزرم ها صد رنج و آزاری شود.

زهر گفتار و سخن بدتر بود از زهر مار،

زهر مار آخر دوای درد بیماری شود.

آن سفیداری که دارد سایه عمری بر سرت،

برکن از بیخش، اگر او پایه داری شود.

می رود از دست کار و دست می ماند ز کار،

نابکاری با فریب ار مانع کاری شود.

زهر بادا طعم تریاک حسد بر کام او،

بر خمار کیف او هر کس گرفتاری شود.


خاکساری کرده خاک ره شدیم،

جسته راه حق ولی گمره شدیم.

خانة مقصود شد باد فنا،

در فضای زندگی چون که شدیم.

جورها دیده ز بدخواهان و لیک

خیرخواه مردم ابله شدیم.

تا به پا خیزد ز پا افتاده ای،

ما ز پا افتاده خود در چه شدیم.

مانده غافل از خود و دنیای خود،

تا ز مکر ناکسان آگه شدیم.


دارد آن بوی هم آغوشی تو آغوش من،

بوسه ات مهر خموشی لب خاموش من.

غصه ها با بوسه ها از دل رود چون قافله،

می برد یاد خوشت از سر خیال و هوش من.

دیدة بیدار دارم، دولت بیدار نه،

حرف زیبایت نیاید لحظه ای بر گوش من.

خنده های شکّرینت لذّت شعر ترم،

آتش قلبت شرار این دل پرجوش من.

آشنایی کرده ای با دشمن غدار من،

طعنه های دشمنم باری شود بر دوش من.

شیشة قلبم شکستی و خمارت در دلم،

شوق وارستن ندارد از دل خون جوش من.


انتظارم سال و مه، تا کی تو آوایم کنی،

همچو گنج بی بها جویی و پیدایم کنی.

خاک راهم کرده ای، دارم تمنّایی ز تو،

گردبادی گردی و از خاک بالایم کنی.

 مو به مو می سوزم و حسنت تماشا میکنم،

من ز غم می سوزم و بی غم تماشایم کنی.

روز خود کردم سیه در عشقت، ای نامهربان،

تا مرا چون سرمه ای در چشم خود جایم کنی.

جان به لب آمد مرا در حسرت لبهای تو،

از ترحم کی کرم بر جان شیدایم کنی؟

نیست پروایی مرا از ترس رسوایی دگر،

با همه رسوایی ام مشهور دنیایم کنی


نازنینا! من به آغوشت بهار آورده ام،

یک دل شوریدة پر از شرار آورده ام.

مست از جام جمال و سرخوش از یاد خوشت،

یک دم از بهر طرب یاد خمار آورده ام.

از دلم بردی قرار و صبر و آرام مرا،

در دل شیدا و پر قرار آورده ام.

از کنار درد و غمهای جهان بی کنار

در کنار تو دمی خود را کنار آورد ه ام.

از خود و از کلفت دنیای غم آلود خود

بر جهان بی غبار تو فرار آورده ام.

شاد باش و شاد باش و شاد مان و شاد زی،

شعر پرسوز دلم را من شعار آورده ام.


باز باران سما هم از سر ما بگذرد،

تیرباران قضا هم از سر ما بگذرد.

هر سر بالا همی باشد گرفتار بلا،

با صبوری صد بلا هم از سر ما بگذرد.

تیر قسمت از سر ما نگذرد هرگز خطا،

گه عذاب و گه عزا هم از سر ما بگذرد.

چه جفا است این که ماند از رفت و آ پای روان،

هر جفای ناروا هم از سر ما بگذرد.

گر جزایی را قضا همچون سزایی میدهد،

گه جزای ناسزا هم از سر ما بگذرد.

صد جزا از سر گذشت اندر جهان و چون جزا

این جهان بی وفا هم از سر ما بگذرد.


چو گل در بوستان میمیرم آخر،

به دل صد داستان میمیرم آخر.

لایق

من از درد جهان میمیرم آخر،

من از مکر زمان میمیرم آخر.

ز دست مرگ اگر یابم رهایی،

ز دست دلبران می میرم آخر.

از این بیدادهای روی عالم

به صد داد و فغان میمیرم آخر.

ز رنج دوستان هرگز نرنجم،

ز لطف دشمنان می میرم آخر.

ز شرم هر سبک فکر سبک دوش

به سر بار گران میمیرم آخر.

نمیرد شور و عصیان روانم،

به لب شعر روان می میرم آخر.


ز حسن روی تو، جانانة من،

چراغستان شود کاشانة من.

درون سینه از شادی نگنجد

دل از عشق تو دیوانة من.

نمی گویی چرا راز دلت را،

به مثل آشنا، بیگانة من؟

به لب جان آمد و بر لب نیامد،

لبالب ساغر و پیمانة من.

برای زستنم باشی بهانه،

عزیز و دلبر یکدانة من.

رسیده ما و تو بر آخر خط،

به آخر م یرسد افسانة من


هر لحظه امتحان است، پیش من و زمانم،

هر لحظه انقلاب است در قلب خو نچکانم.

هر روز من حساب است از عمر کم حسابم،

هر لحظه در شتاب است ایام گل فشانم.

گر پای من کنار است از راه بی کنارم،

فردای من درخشان از نور دیدگانم.

بر دوش من گران است بار گناه یاران،

بار گران دل را تا منزلی رسانم.

در چهره ام نشان است اندوه زندگانی،

در شعر من نهان است پیدا و هم نهانم.


شوم زار و نزار تو، نزاره،

نسازی سوی من باری نظاره.

قطار دوستان بی شمارم

ترا من دوست دارم بی شماره.

دو چشمم چار در راه تو باشد،

نسازی چارة دردم، چه چاره؟

کنار خود اگر جایم نمایی،

نگنجم در جهان بی کناره.

گل من باشی و خوارم نمایی،

دلت سخت است مثل سنگ خاره.

ز نو فصل جوانی ام بیابم،

اگر یابم ترا، جانم، دوباره


از نسیم زلف گلبیزت بهاری گل کند،

از نگاه برق چشمانت شراری گل کند.

گل بشد خوار از الم در پیش رخسار گلت،

از هوس در پیش رخسار تو خاری گل کند.

سرخ گردد از حیا چون نار بیند روی تو،

چون گل رخسار تو هر لحظه ناری گل کند.

بی گل رخسار تو در شکوه است آب و گلم،

شور عشقت گر بجنبد، شوره زاری گل کند.

چون گل خورشید خاور بشکفد قلب گلم،

چون گل مه این رخت در شام تاری گل کند.


خار کردی تو گل و گار من، 

سوختی از گرمی بازار من.

من اذیت میکشم با عزم تو،

می بری لذّت تو از آزار من.

  کُشته ای امید و ارمان دلم،

کم نه ای از قاتل خونخوار من.

گرچه بد گفتی، نمیگویم بدت،

فرق دارد کار تو، افکار من.

تا خدا داند دگر کردار تو،

شاد مان، ای خصم بدکردار من.


دل به هم دادیم ما تا ما و تو همدل شویم،

کام دل را بشکنیم و عاشق کامل شویم.

از میان ساحل ما میرود دریای عشق،

از محبت شهپلی در بین دو ساحل شویم.

عشق بازی بهر ما یک بازی طفلانه نیست،

ورنه ما بازیچه ای در دست هر جاهل شویم.

بی خطا زستن خطا بودست در این عمر کم،

خط به خط خوانده خطا را عاقبت عاقل شویم.

می کُشد ما را هوس خوشتر ز تیغ قاتلی،

گر هوس را می کُشیم، ما هم یقین قاتل شویم.

گل بروید از گلی، تا گلبین و گلچین شویم،

عشق را کردند عطا، که خوشدل و خوشگل شویم.


ترک تریاک لبت کردم، خمارم میکُشد،

تا ز دی گردم جدا، یاد بهارم می کُشد.

از تنم رفته مدارم، از کفم دار و ندار،

در به در از در بدر دور از دیارم میکُشد.

پستی و شیب جهان گاهی فشارم میدهد،

دم به دم پست و بلندی فشارم میکُشد.

نابکاری با عیاری کار را بیکاره کرد،

پیش ناکس زاره کردم، زاره زارم میکُشد.

گل بکشتم، گل نوشتم در ره فردای عشق،

عشق من از خار راهم کرده خوارم میکُشد.

مرگ بیچاره چو من بود و دگر چاره نداشت

مرگ بیچاره مرا چاره ندارم، میکُشد.


از آب چشمم تازه شد با خون دل بنوشته ها،

با مکر و بهتان بافتند از تار ریشم رشته ها.

پنهان ز ما در غیب ما، هرجا بگویند عیب ما،

با آب روها شسته عیب بالا ز ما بنشسته ها.

در کوه و دشت و پشته ها؛ ناحقحق را کُشته ها،

سازد درو از کشته اش با داس حق در کشته ها.

 هرچند کوشد ترسویی در خویش بکشد ترس دل،

از غصه میرد با هوس، از شادی غمکُشته ها.

خوبان کنند ار کار زشت، باشد خطا یا سرنوشت،

فخری نماند، فرقی نماند از گفته و بنوشته ها.

سوزی بماند از ساز دل، رازی بماند امراض دل

ناز هم آغوشی نماند از خون دل آغشته ها.


قبول ار من نسازم دین تو، ترسم سرم برٌی،

قبول ار میکنم دینت، تو جای دیگرم برٌی.

ببری صد نیستان و فغان بر جان نی ریزی،

فغان از جان من خیزد، نهال باورم برٌی.

زبردست تبردستی، ز باغ باورم بگذر،

تو هم زیر و زبر گردی، اگر خشک و ترم برٌی.

به مقراض دو پای خود میانبر میکنی راهت،

کمند یاری ما را میان دلبرم برٌی.

به تیغ ابروان هر دم طبابت میکنی قلبم،

برای زخم ناسوری تو نیم پیکرم برٌی.

گهی شعر ترم خوانی، گهی خشک و ترم برٌی،

گهی بال و پرم بخشی، گهی بال و پرم برٌی.


حیف آن عمری که او بی عشق جانبخشا گذشت،

حیف آن عشقی، اگر با داد و واویلا گذشت.

غرق بادا در گنه، قلبی نورزد عشق پاک،

حیف عمر فاسقی از این جهان رسوا گذشت.

حیف عمر ابلهی، عمری پی دولت دوید،

حیف عمر عاقلی، با هرزه و رؤیا گذشت.

لال گردد آن زبانی که نمی گوید خدا،

حیف آن امت، که او بی دین و بی تقوا گذشت.

بی کفن میرد غریبی، نیست ایرادی دگر،

حیف آن مرگی اگر بی ذکر "لا الا"گذشت

مکّه و مینا نرفتی جرم نبود پیش حق،

حیف عمر غافلی، با ساغر و مینا گذشت.

جور دنیا هم گذشت و بگذرد آزار او،

حیف جان آدمی، روزی که از دنیا گذشت


مطربا! استا! صدایم با نوایت جور نیست،

مست و مخموریم، ورنه، جرم در تنبور نیست.

تازه سازی زخم دلها زخمه بر تاری زنی،

نغمة ناجور تو درد دل رنجور نیست.

جرعه ای از بادة لبهای او نوشیده ام،

شور و عصیانش چرا در آب هیچ انگور نیست؟

من چه سان تاوان دهم، در تن توانی کو مرا؟

هیچ دردی خود ز درد ناتوانی زور نیست.

عالمی آباد هست و قلب ما آباد نیست،

نام ما مشهور هست و گور ما معمور نیست.

حاجیا، شعر ترت دارد نسیم بوی گل،

پس، چرا شعر ترت در چشم او منظور نیست؟


خار غم تو بر دلم، ای یار، غمخواری بکن،

دل بر تو زاری میکند، کمتر د ل آزاری بکن.

گه خوار و زارم میکنی، گه زار خوارم می کنی،

در گیر و دار زندگی، بختم، مددگاری بکن.

گه سد راهم میشوی، گه یار راهم میشوی،

بسیار ایاری مکن، بر یار خود یاری بکن

 جان را به جانان میدهم، ناچیز و آسان میدهم،

دل داری ار در سینه تو، دلدار، دلداری بکن

در بند سودای توام، بیمار غمهای توام،

از خود مرو، ای خودپرست، ما را پرستاری بکن.

همدل شدی با دشمنم، داری تو قصد کُشتنم،

دل داری ار در سینه ات بر یار دلداری بکن.


باران ترانه دارد، ناز نه دارد،

شیرین فسانه دارد، ناز نه دارد.

خوشروست بید مجنون، چون عاشق جگرخون،

موها ره شانه دارد، ناز نه دارد.

دریا بود شتابان با خویش او به عصیان،

درد زمانه دارد، ناز نه دارد.

گاهی چو ابر خاطر، اندیشه ها شود تیر،

اشک روانه دارد، ناز نه دارد.

خورشید بخت خندد از صبح روی جانان،

مهر یگانه دارد، ناز نه دارد.

رویت چو ماه عالم، از سینه می برد غم،

شرم نه دارد، ناز نه دارد.


جوانی رفت از من همره من

به دوریهای دور از دیهه خود.

جوانی با همه عصیان و شورش

چو دریا با ره قسمت روان بود.

جوانی مانده اندر دیهه تنها،

به عشق پزمان.

چو بگذشت عاشقی کودکانه،

جوانی ام بسوخت از عشق سوزان.

جوانی با همه بازیچه هایش

میان خاک راه افتان و خیزان.

رمیده اسپ چوبینش چو وحشی،

گهی از وقت و گه از من گریزان.

سوار اسپ چوبین زور و مغرور،

ز راه عمر ما بگذشت با شست.

بماند از اسپ چوبینش نشانه

عصا چوبی، که امروز است در دست.

از این بازی، از این بازی تقدیر

جوانی عاقبت دلگیر گشته.

جوانی رفت مانند هوسها،

هوسها در دل من پیر گشته.

جوانی رفت با من سیر گلها،

به پشت پشته و کهسار و بیشه.

چو بینم خندة طفلان دیهه،

جوانی را جوان بینم همیشه.

جوانی مانده اندر دیهه تنها،

سبق آموز جاوید دبستان.

سبق گیرد ز استادان قسمت،

بهای عمر خود از وقت جویان.


عشق من با درد شورانگیز خود

می رود از خاطرت چون یادها.

از تو و از قلب بی پروای تو

ناله دارد،شکوه و فریادها.

با همه فریاد و شیون عشق من

همچو هذیان میرسد بر گوش تو.

می شتابد همره باد صبا،

با نسیم عنبرین آغوش تو.

عشق شورانگیز غم آلوده ام

همچو اشکی می چکد در پای تو.

با امیدی در زمین خاطرم

سبز گردد نخل خواهشهای تو.

عشق توفانی من طغیان کند

در جهان هرزه و رؤیای تو.

چون سرود عاشقی جا می شود

در دل پرحسرت و شیدای تو.

 عشق من با درد شورانگیز خود

همچو یادی میرود از خاطرت،

می رود تا دورها، تا دورها،

گشته دامنگیر تو تا آخرت.


من شهروند عشقم در کشور دل تو،

خوانده مرا مهاجر از ملک دل براندی.

از شهر عشق بی شرح اخراج کرده من را،

دلنامه مرا تو بی اعتبار خواندی.

دستم بگیر یارا هنگام تنگدستی،

مأمور قهر و خشمت دلگیر کرده من را.

بر دست و پای قلبم زنجیر مهر بسته،

با صد گمان و شبهه تحقیر کرده من را.

مگذار، چون قلندر از یک دری به یک در

در کوچه های عشقت من خوار و زار باشم.

چون شهروند فخری با ارج و سربلندی

در سبزشهر قلبت تا شهریار باشم. ا

ز کشور دل خویش دیگر مرا مکن پیش،

چون شهروند فخری گر امتیاز دارم.

در خانة دل تو عمری اجاره شینم،

بر صاحب دل تو عمری نیاز دارم.


نقّاش شعر باشم، با خامه خیالم،

سیمای دلکش تو در لوح جان کشیدم.

با آب و رنگ تازه چشمان آبیت را

در چشمه های صاف شعر روان کشیدم.

از مژّه های چشمم یک موقلم بسازم،

با صد خیال رنگین سازم رخت منقّش.

در عقل من نگنجد سیمای دلکش تو،

با خون دل کشیدم عکس ترا چه دلکش.

رخسار صبح سایت همرنگ صبح صادق،

در برگ گل کشیدم لبهای لاله رنگت.

رنگین کمان خورشید همرنگ کرتة تو،

نازکتر از نهال است این قامت قشنگت.

عکس رخت بجویم از چشم اختر شام،

م ترا ز چشم هر سفله رو و بدنام.

عکس تو جا نموده در مردم دو چشمم.

عکس رخت کشم من، قلبت کنم به خود رام.


چو روزی پر شود پیمانه غم،

بیا، خالی نما پیمانه می.

ببازی در قمار عمر بختی،

که بخت رفته را پیدا کنی کی.

به باد ار داد های بود و نبد را،

بود روشن چو باده عالم ما.

به غم خو کرده و خون کرده ای دل،

که می دلخون شده خود از غم ما.

 هوس چون از قدح لبریز گردد،

شود سرشار ما را جام ارمان.

شود خالی ز می جام و سبوها،

شود خالی ز دل اندوه انسان.

چو در جنگ قدح صلح و صلاحیست،

رسد از بانگ آن بانگ خطرها.

صدا آید به گوش از قلقل می،

به خود آیید باری بی خبرها.

رود روزی همه جنگ و جدلها،

فقط جنگ قدح ماند به دنیا.

رود از دل غم تیر و کمان ها،

غم ابروکمان ماند به دلها.

شود روشن چو می انصاف انسان،

شوی دلگرم عمر چون بزم باده.

خدا داده ترا گر جام و باده،

نگویی داد و عمر بر باد داده.


دل من، ای دل عصیانگر من،

تو باشی دشمن دیرینه من.

ترا پیدا کنم، عفوت نسازم،

شوی حبس ابد در سینه من.

نمی دانم چه سان سازم مجازات،

ترا عصیانگر مغرور و سرکش.

اگرچه سوختم از آتشت من،

زنم هردم ترا بر آب و آتش.

تو عصیان م یکنی در سینه من،

زنم هر دم ترا سنگ ملامت.

همه دار و ندارم رفت بر باد،

بیاویزم ترا بر دار قسمت.

عنان و اختیارم رفت از دست،

تو از خود رفت های، بر خود نیایی.

به رغم این همه بیداد روزی،

بترکانی تو خود را چون فدایی.


زمین شعر من شد شوره زاری،

دگر تخم سخن در وی نروید.

گل شعر ترم پژمرد و خشکید،

گل خشکیده را دیگر که بوید؟

زمین شعر من گور هوس شد،

مزار غوره مرگان دل من.

گهی درد و گهی غم کاشت تقدیر

برای کشت گردان دل من.

 کشم آزار بس از بهر آثار،

که آثاری در آن از غم نبینید.

به چشم کم مرا بینید، غم نیست،

ولی شعرم به چشم کم نبینید.

نمی نالد دگر چون شوربختان،

دل پرشور من از بخت شورم.

کتابی گر نشد شعر دل من،

کتیبه می شود در سنگ گورم.


ای عزیزم یک دمی از نازنین من بگو،

بر خزان من نگر، حال حزین من بگو.

از کمان ابرویش حرفی مگو در پیش او،

از کمان قامتم تو در کمین من بگو.

همقدم گردی تو گاهی با رفیق همقدح،

نوشبادی هم برای همنشین من بگو.

نی مرا تحسین بگو از بهر تسکین دلم،

نی سخن از سوز عشق آتشین من بگو.

صد هوس در دل بمرد و صد امید زندگی،

گر نمردم من ز غم، صد آفرین من بگو.

خیرخواه من بدی، خیری نکردی بهر من،

خیربادی در نفسهای پسین من بگو.


شمع اندر شب بسوزد، عمر خود سازد تباه،

می دمد صبح سفید و میشود روزش سیاه.

گرچه شمع اندر سرش باشد کلاهی همچو زر،

بامرام آخر سرش را م یخورد این زرکلاه.

خانه را روشن نماید شمع از سوزش، ولی

گشته است او قاتل پروانه های بی پناه.

هر قدر این عالم فانی شود روشن ز نور،

سبز گردد هر کجایی سایه ها در روی راه.

سعی کمتر کن برای شهد، که از شهد خود

خانه ویران است زنبور عسل هر سال و ماه.

حقتلاشی خلق را چون حلقه در حلقش شود،

از صوابی گر سخن گویی، شود آخر گناه.


شعله سر بالا کند، که دود بالاتر از اوست،

ناله های شعله را از دور بشنیدن نت.

مرده طفلان هوس در بطن مادر بارها،

مادر اندیشه طفل نارسای آرزوست.

قالی صدرنگ دارد بهر مردم قیمتی،

سبزه یکرنگ عمری زیر پای ما و توست.

شمع اگر گرید، دمی خندان شود عالم ز او،

غنچه می خندد به ناز و می درد از درد پوست.

عمر تو بادا دراز، ای واعظا، از آب جوی،

گر سخن بی حد شود، بی قدر هم از آب جوست.

حاجیا، حاجتبرار حاجتت تنها خداست،

تا توانی، حاجتت هرگز مبر بر پیش دوست


در آن سوی خیالم وضع بحرانیست،

المها زار می گریند، 

ز هر آزار می گریند. 

هوای خاطرم ابری و بارانیست،

درون سینه ام بغضیست پنهان،

که هر دم می کند عصیان.

هوسها در قفس بندی و زندانیست،

خیال قامت سرو خرامان

عصایی بر امید خسته ام بود،

تسلّای دل بشکسته ام بود.

روانی از برم بی غم، تو ای بی درد و بی پروا،

روانی گشته ام از غم، در این م، در این سودا

من تنهای تنها.

نگاه انتظارم خسته می گردد ز رهپایی،

همه راه فرارم بسته می گردد.

کجایی؟

دلم از غصه لبریز است و لبریز،

هوا ابری و بارانیست این پاییز،

خزانباد است و باران و خزان ریز.

الا ای یاد شیرین و غم انگیز،

تو مانی شاد و دلخوش تا دگر پاییز!

خدا حافظ، خدا حافظ!


چو یاد روزهای رفته خود

من از خود می روم روزی،

که روزی می رود از من

به صد درد و به صد سوزی.

من از خود می روم روزی،

ز خود رفتن اگرچندی محال است.

ز خود بگریختن کار خطا نیست،

که با خود ماندنم خواب و خیال است.

من از خود می روم روزی،

نبینم گر شرر در خود.

پنه جستم اگر عمری ز دشمن،

ندیدم من ولی دشمنتر از خود.

من از خود می روم روزی،

دگر بر خود نمی آیم،

به خود آیم، نبخشم خویشتن را،

به خود آیم، نبخشاید خدایم.


چه سان گویی سفیدی را سیاهی

، چه سان خوانی صوابی را گناهی.

ز گمراهی چرا رهبر بجویی،

چو او رهگم زنی در نیمه راهی.

ز ابله عاقل و دانا تراشی،

چرا دیوانه خوانی عاقلی را.

به روز سختی از دلسنگی خویش

کنی خون جگر صاحب دلی را.

همه عیب زمان باشد بگویی،

به هر یک عیب خود یابی بهانه.

چو فرزند زمان باشی همیشه،

گناه تو همه عیب زمانه.

ز تو دور و زمان راضی نباشد،

که باشی لحظ های از خویش راضی.

نسازی بهر خود زیبا زمانی،

اگر کار خودت سامان نسازی.


بوی خون آید ز سیب و هم انار و توت تو،

نوحه غم آید از گهواره و تابوت تو.

حاصل باغ انارت میوه نارنجک است،

شد سلح هم مذهب و هم دین و هم معبود تو.

آن قدر بمبی عدو برریخت در بام و درت،

کور سازد چشم بدخواه ترا خاکسترت.

مام افغانم، نبینی چشم گریان مرا،

بی گنه قربان مکن تو طفل ارمان مرا.

ای فلک، بشنو تو آخر آه و افغان مرا،

از جهالت کی رهانی خلق افغان مرا؟


بمیرم در کنار تو،

کنار بی غبار پربهار تو.

کناری که پر از احساس رؤیایی و ارمان است،

کناری که کنارش از هوسهایی گل افشان است،

کناری که بهای صد جهان است.

تو در باغ هوسهای دل من گل فشان مان!

هوسها پیر گشته، تو جوان مان.

ترا تا هر نفس بینم،

ترا در جام زیبای نگاه خویش سرشار هوس بینم،

ترا چون ساغر لبریز ارمان دلم سرشار می خواهم.

ترا هر ساعت و هر لحظه و هر بار می خواهم،

ترا بسیار می خواهم.

تو با من باش، هر دم باش، امان از قصد دشمن باش!

امید روشن قلبم در این دنیای روشن باش!

تو با من باش!

مرا با من تو باری آشنا بنما،

مرا از دست من یک دم رها بنما.

مرا با غمزه کُش، با بوسه احیا کن،

که میرم در کنار تو،

کنار بی غبار چون بهار تو.


به عالم عشق اگر یک دم بمیرد،

سراسر عالم از ماتم بمیرد.

بمیرم گر ز غم، ترسی ندارم،

از آن ترسم، بمیرم، غم بمیرد.

 

چرا این عمر ما کوتاه راه است،

اگرچه در نظر یک عمره راه است.

گنه باشد اگر عشق و محبت،

به عالم ب یگنه بودن گناه است.

 

گهی یادی ز آن رو می کنم من،

سبوی مرگ خود بو می کنم من.

چه سود از خوبی آن روی خوبت،

دلم خون می کنی، خو می کنم من.

 

بسوزی بهر کاهی خرمنی را،

ز ما بالا شماری دشمنی را.

به یک درهم مرا ارزان فروشی،

به صد من زر نیابی چون منی را.

 

 کنار نازنینت چون بهشت است،

جهان بی روی زیبای تو زشت است.

خطا باشد اگر عشق من و تو،

خطای جمله کلّ سرنوشت است.

 

سبوی صبر خامی و صبورم،

دگر در دل نماند عصیان و شورم.

به یاد لاله رو سوزم، که ای کاش،

چراغ لاله سوزد روی گورم.

 

دلم را می بری با دلنوازی،

که باشم لحظه ای از خویش راضی.

اگر بازی بود عشق و محبت،

تمام عمر بگذشتم به بازی.

 

نمی پرسی مرام و مقصدم را،

ملامت می کنی نیک و بدم را.

رسیده تیر غمهایت به جانم

، کمان ابرو، کمان کردی قدم را.

 

بلای جان من جانانه ام باش!

صفای عالم افسانه ام باش!

اگر یارم نه ای بهر تسلّی،

تمنّای دل دیوانه ام باش!

 

جوانی می رود با امر تقدیر،

زمانی می شود عشق دلم پیر.

کند رسوا مرا این عشق پیری،

جوان بودم، کجا بودی تو آخر؟!

 

گل گلدانی و گلشن ندیدی،

ز خود دشمنتری دشمن ندیدی.

به چشم کم مرا دیدی تو عمری،

تو من را دیدی و چون من ندیدی.

 

صفای دشت و صحرا در دل من،

جنون و شور دریا در دل من.

ز شادی گر در این دنیا نگنجی!

بیا، خود را بکن جا در دل من.

 


آیینه چو من عاشق زاری بودست،

حیرت زده روی نگاری بودست.

هر شام سیه به یاد خورشیدوشی

تا صبح سفید انتظاری بودست.

شادی به دلم، کرته چکن، آوردی،

در کرتة خود حسن چمن آوردی.

با خنده و با نغمه و با غمزه خود

نوروز شکوفان وطن آوردی.

غم می گذرد، غمگساری ماند،

مستی گذرد، ولی خماری ماند.

آیین دلم اگرچه باشد پاکی،

آیینة قلب من غباری ماند.

از چشم سرم فقط گنه خواهد ماند،

ما م یگذریم لیک ره خواهد ماند.

در خطّ سیه کسی نویسد نامم،

در روی جهان روی سیه خواهد ماند

 لعل لب تو یاد گل لاله کند،

سرخوش چو می و باده صدساله کند.

من بی لب تو چو نی کنم ناله زار،

نی بر لب تو رسد، چرا ناله کند؟

سوز دل من دیده ز من دیده مپوش،

خوبست، مرا بوسه دهی از لب نوش!

داری هوس کُشتن من در دل خویش،

عشق تو مرا بکُشت، بیهوده مکوش!

یاد غم آن عشق، که غم برد ز یاد،

داد از غم آن عشق که داد عمر به باد.

ما داده به باد هرچی بود و نابود،

ده باده، که هرچی بودنی بادا، باد.

حق جانب آن کسی که دائم زور است،

هم عاشق آن کسی که از او دور است.

آیینه که او به چشم حق می نگرد،

چون شب که رسید چشم او هم کور است.

 نوروز رسید و دی فراموش شدست،

صحرا و چمن همه چکنپوش شدست.

ای تشنه لب تشنة آغوش، بیا،

باران و صبا به هم هم آغوش شدست.

آفت به لبان خنده زیبت نرسد،

هم چشم به چشمان بزیبت نرسد.

نادیده به جز فریب عمری دلی من،

بر قدر نگاه دلفریبت نرسد.

از بادة غم خمار می گیرم من،

از غصه و غم کنار می گیرم من.

از سینه اگر گم بشود صبر و قرار،

در سینه تو قرار می گیرم من.

شو شاد دلا ز پیک فیروزی من،

یک حرف بگو برای دلسوزی من.

نوروز رسد، شادی نوروز رسد،

شاید، که شود شادی نو روزی من


یاد شیرین خیال عشق تو

می برد بر عالم افسانه ام.

می برد از خود مرا تا بی خودی

گه هوسهای دل دیوانه ام.

نیستم عاشق ز بهر بوسه ای، 

عاشقت هستم، چو غمخوار دلم.

بهر من کافیست، داری زنده ام،

تا نکوشی بهر آزار دلم.

این دل من یاد یاری کرده بس،

از جهان غصه ها دورم برد.

این دل من زنده با عشق و هوس

شعر بر لب تا لب گورم برد.


وقت آن شد جان من، افکار را دیگر کنیم،

دفتر و اندیشه و اشعار را دیگر کنیم.

تا که بافی طعنه ها را با هزاران ساحری،

تار و پود شیوة گفتار را دیگر کنیم.

ارز پل شد در سما و قدر آدم در زمین،

کو توانی قیمت بازار را دیگر کنیم.

کلّه ای باشد تهی، این علّت دستار نه،

کلّه کل باشد اگر، دستار را دیگر کنیم.

تا اجل رهگم زند در کوچه های عمر ما

، خانه و دروازه و دیوار را دیگر کنیم.

تا به رنگ دیگری تابی به چشم دیگران،

جامه و هم کرته و ایزار را دیگر کنیم.

ای که از خود رفته ای، آخر کجا هم می روی؟

ای زخودرفته، بیا، رفتار را دیگر کنیم.


هر که باشد خوش نظر، چون کان زر جوید مرا،

یا چو نذری ناظر و اهل نظر جوید مرا.

چون خمار باده لبهای میگون نگار

هر که نوشد ساغری، بار دگر جوید مرا.

صرف و نحو عمر خویشم در کتاب زندگی،

هر که سهوی میکند، گر مختصر جوید مرا.

 چشم کم بینی نبیند چشمه مهر مرا،

جو به جوی و ره به ره هر رهگذر جوید مرا.

از شر و شورم بشارت م برد اهل ریا،

تا در این م همه اهل بشر جوید مرا.

بعد مرگم از من و نامم نمی ماند نشان،

دلبری از دفتری از شعر تر جوید مرا.


شکوه از عمرم ندارم، شکو ه از آب و گلم،

مشکل است آن، که نپرسی تو گهی از مشکلم.

روح توفانی من در بحر قلبم آرمید،

مد و جذر حادثاتش بگذرد از ساحلم.

شهر من آباد هست و شهر دل آباد نه،

از خراباتی خزانبادی وزد بر منزلم.

خرمن مه در گرفت از آه سوزان دلم،

مشت خاکستر بشد این خرمن بی حاصلم.

هم طبیب و هم حبیب از درد من نادیده رفت،

هم رفیق و هم عدو همدست شد با قاتلم.

خوشدلم، از خوشگلم بار ملامتها کشم

، خوشگلا حرف خوشی گو بر مراد این دلم.


م

عالمخدا، یکتا تویی، آدمخدا گشته فزون،

ای همزبان من، چرا حال زبان گشته زبون؟

دین دشمن من گشته است یارم بت زیبای دهر،

بیگانه مزهب های غیر جان آشنا با من کنون.

خواهم، که بینی روی شید در عالم هر تیره دل،

روشن طلوعی بی غوروب، دنیای دل، دنیای دون.

ملّا خورد خون جگر، بدخو شود شاگرد او،

طفل دبستان زمان دلهای ما را کرد خون.

در مرز و بوم هستیت بیم مریضی بد ترا،

تا بام نفتد بر سرت باید زنی زیرش ستون.

دنیا همه دو نپرور است، دون یا ز ما بالاتر است،

گردون بچرخد بی ابا در زیر چرخ پاستون.


کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.

کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.

کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،

بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.

کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،

هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.

کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،

بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.

کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،

تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.

کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری

، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.


چشم مخمور ترا ساقی میخانه کنم،

لب میگون ترا ساغر و پیمانه کنم.

هر کجایی، که روم، غیبت جانانه کنند،

من به میخانه روم، طاعت جانانه کنم.

گر از این دخمسة عشق رها گردم باز،

گرچه شرک است و گنه، توبه شکرانه کنم.

شهرم آباد، ولی این دل من ویرانه،

من از این شهر رهی جانب ویرانه کنم.

دل دیوانه مرا گفت، که هشیار نه ای!

من که هشیار نیم، گوش به دیوانه کنم.

نشنیده گپ حق، من چه کنم؟ ناچارم!

عاشق ساده دلم، گوش به افسانه کنم

 


کسی غم از دل شاعر ندارد،

ادب تاج است، یک تاجر ندارد.

ره من هم رسد بر آخر خط،

غم و درد جهان آخر ندارد.

 

دل من شکوه از جانان ندارد،

گله از بخت بی سامان ندارد.

غمی که خورده است، آسان نباشد،

توان دادن تاوان ندارد.

 

فدای عشوه و ناز و ادایت،

دل و جانم، دل و جانم فدایت.

ز جان سیرم، ز جان سیرم،

و لیکن ندارم سیریی از بوسه هایت.

 

دل و جانم، دل و جانم فدایت،

فدای عشوه و ناز و ادایت.

وضوی چشم زآب دیده بشکست،

تیمم می کنم با خاک پایت.

 

  چو رازی در دلم بنهفته ای تو،

چو گل در دیده ام بشکفته ای تو.

دروغی گفته ای، که دارمت دوست

، بمیرم بر دروغ گفتة تو.

 

طبیب حاذقم، با سحر و جادو

تب و تابم طبابت می کنی تو.

جراحتهای مرموز دلم را

طبابت می کنی با تیغ ابرو

 

. چو خاری بر دل رنجیدة من

خلد گلهای بی تو چیدة من

. چه سود از شادی دنیای روشن،

اگر روشن نباشد دیدة من!

 

سرای غم دل آزردة من،

طنابی شد تن افسردة من.

نشان جور سنگین حیات است،

هر آن سنگی، که اندر گُردة من

 

 دل از من، دلبر سبزینه، کندی،

کمند یاری دیرینه کندی.

تو دل کندی، ندانستی، که آخر

دلم را از درون سینه کندی.

 

به جان و دل صفای تازه آری،

به من بخشی هزار امیدواری،

تو جانم گویی و آزاری جانم،

به جان خود مگر رحمی نداری؟

 

به دام عشق خود کردی اسیرم،

سراپا از غمت سوزد ضمیرم.

غمت روزی کند قصد هلاکم،

از آن دم پیش از شادی بمیرم.

 

دلا، از عاشقی بار گران نیست،

گران باری چو عشق دلبران نیست.

ز مرگ بی امان یابی رهایی،

ز عشق دلبران دیگر امان نیست.

 

دلم را داغ الم کردست، افسوس،

سرای درد و غم کردست، افسوس.

انیس من قلم بد تا به امروز،

قلم قلبم قلم کردست، افسوس!

 

زآزاری دلم آزرده گردد،

گل ارمان من پژمرده گردد.

ندادم تن به تقدیرم،

که اگرچه تن افگار من افسرده گردد.

 

ز عالم صد الم دارد دل من،

غمی از بیش و کم دارد دل من.

غم بیش و کم عالم غمی نیست،

غمی بدتر ز غم دارد دل من.

 

دلم سوزد، که دلسوزی ندارم،

دگر عشق دل افروزی ندارم.

بکُشتم نفس را چون روزه داری،

پی روزی ولی روزی ندارم.

 

 


غم شعر ترم بوی تو دارد

تمام پیکرم بوی تو دارد.

شراب وصل تو در ساغرم نیست،

سبو و ساغرم بوی تو دارد.

 

غم شعر ترم بوی تو دارد،

کنار و بسترم بوی تو دارد.

بزن آتش مرا، خاکسترم کن،

ببین، خاکسترم بوی تو دارد.

 

همه شعر ترم یاد تو دارد،

کتاب و دفترم یاد تو دارد.

ندارم باوری، یادم کنی، باز

دل ناباورم یاد تو دارد.

 

ره عشقت اگرچه بی خطر نیست،

دگر راه فرار و هم گذر نیست.

شود نزدیک راه کهکشان هم،

رهی از راه وصلت دورتر نیست.

 

 ترا گم می کنم، قلبم شود ریش،

ترا می یابم و گم می کنم خویش.

تو دل را برده و من داده ام دل،

نبودست عاشقی از بازیی بیش.

 

چو درد عشق تو دردی دگر نیست،

وفادارت چو من مردی دگر نیست.

گناه من اگر عشق تو باشد،

گنهکاری چو من فردی دگر نیست.

 

به عهدش عاشقی صادق نماند،

به یارش مونس و مشفق نماند.

اگر عاشق ز دست عشق میرد،

در این عالم دگر عاشق نماند.

 

به عهدم خواهی ار صادق بمانم،

به شعر و شاعری لایق بمانم.

اگر خواهی مرا سازی مجازات،

در این دنیا بمان عاشق بمانم.

 

  مرا هر دم پشیمان می کنی،گل،

مرا از خود گریزان می کنی، گل.

به دل کاری گهی درد و گهی غم،

دلم را کشت گردان می کنی، گل.

 

شوم مفتون، شوم شیدایت، ای گل،

چو بینم خندة زبایت، ای گل.

جهنّم می شود بهرم جهانم،

چو مانم غافل از دنیایت، ای گل.

 

همه خشک و ترم می سوزد از نو،

پیاپی پیکرم می سوزد از نو.

غم نامهربان خاکسترم کرد،

مگر خاکسترم می سوزد از نو؟

 

شوم دیوانه و مفتونت، ای گل،

چو بینم قامت موزونت، ای گل.

جهان یک دانه جو ارزش ندارد

به پیش روی گندمگونت، ای گل.

 

  ز عشق تو دلم می سوزد،ای گل،

تمام حاصلم می سوزد،ای گل.

نسوزم من چه سان بر حالت خود؟!

به حالم قاتلم می سوزد، ای گل.

 

بنالد روز و شب عشق ترا دل،

که عشق تو مرا آخر کند سل.

نمردم من اگر از درد عشقت،

نمی میرم دگر از درد قاتل.

 

دلم سوزد همه این روز و شبها،

ز سوز بوسه ها، از سوز لبها.

ندارم تاب آن، رویت بتابی،

چه داند سوز دل بی تاب و تبها.

 

غم تو خورده گشتم سیر از جان،

خمارت در دلم افزود چندان.

اگر درکم کنی، دردم شود گم،

اگر ترکم کنی، ترکم ز هجران.

 

  غم عشقت همه سربار من شد،

نوازشهای تو آزار من شد.

نکردم زاریی در پیش ناکس،

همه عالم ولی بیزار من شد.

 

جهان رنگین نه و نیرنگ رنگ است،

غمت با شادی ام درگیر جنگ است.

مرا در خانة قلبت بده جا،

برایم این جهان بسیار تنگ است.

 

ز عشق یار جان سوزد روانم،

رسیده تیغ غم بر استخوانم.

نکردم عشق را هرگز گدایی،

ز عشق خانمان بی خان و مانم.

 

نکردی یاد ما، یاد خدا کن،

حیات من خزان کردی، حیا کن.

تو عشق اندر دل ما کُشته رفتی،

سر گورش بیا، باری دعا کن.

 

 کجایی دلبر دیرینة من،

انیس و همدم بی کینة من؟

اگر ترکت کنم، سبزینة من،

دلم ترکد درون سینة من.

 

دل من، ای دل بی کینة من،

انیس و همدم دیرینة من.

بدانم عالمی در تو بگنجد،

به جز آن غم که دارد سینة من.

 

دل من، ای دل بی کینة من،

ملولی از غم دیرینة من.

نمی گنجی تو خود در عالم عشق،

چه سان گنجی دگر در سینة من؟

 

عزیز زندگی، دادی عذابم،

ز که پرسم سؤال بی جوابم؟

کنی تقسیم و طرحی جمع ما را،

برابر کی شود با تو حسابم؟

 


دگر در دل غم مردن نماندست،

شرر در دل، توان در تن نماندست.

چه فرقی، مرگ یا که مکر دشمن،

دگر از من اثر در من نماندست.

 

بسا سنگین و سختی روزگارم،

به سنگی می زنی از هر کنارم. ن

شد قانع دل سنگت به مرگم،

که سنگی می نهی روی مزارم.

 

الها، هیچ نام از بد نماند،

سر راهی دگر یک سد نماند.

میان دو جهان تا سرحدی هست،

میان ما و تو سرحد نماند.

 

دگر پروا ز پیمانی نداری،

چو در دل لطف و احسانی نداری.

بخوانم کافر عشقت، نرنجی،

به عشقم بسکه ایمانی نداری.

 

  تو بی عهدی، اگر پیمان نداری،

تو بدمستی دگر درمان نداری.

ز مال این جهان پیدا و پنهان

همه داری،ولی ایمان نداری.

 

چو تو بی لطف و بی احسان ندیدم،

چو تو بی عهد و بی پیمان ندیدم.

چو شیطان پیش تو بیچاره گشتست،

ز تو بیچاره تر شیطان ندیدم

 

نمی بینی دگر نیک و بد خود،

گذر کردی تو از حد از حد خود.

جهان را تنگ بینی، تا نبینی

برابر با قد خود مرقد خود.

 

سرم در چرخ همچون چرخ گردان،

دلم تنگ است همچون چاه و زندان.

زمین سخت و بلند این آسمان است،

میان هر دو من استاده حیران.

 

 سر بالای ما دور از بلا به،

غم ما از زر و سیم شما به.

پی ثروت اگر عمری دویدیم،

نبوده ثروتی از عمر ما به.

 

طلسم جادوی جانانه ای باز

برد بر عالم افسانه ای باز.

از آن خندم، که می گرید به حالم،

ز من دیوانه تر دیوانه ای باز.

 

نبیند مزرع عشقت خزان را،

به غمزه کُشته ای غمدیدگان را.

نشان از دل، نشان از جان نماند،

به تیری می زنی هر دو نشان را.

 

مکن اصلا ز پیشت پیشم، ای گل،

نمک پاشی به قلب ریشم، ای گل.

اگر من کُشته ام عشق دلت را،

یقین قاتل به مرگ خویشم، ای گل.

 

  چو آن رودی که در ساحل نگنجد،

غم عشقت دگر در دل نگنجد.

چنانت دوست می دارم، نگارا،

که در عقل یکی عاقل نگنجد. ب

 

ه جز عشقت غمی در دل ندارم،

به جز کویت دگر منزل ندارم.

نمی پرسی دمی از مشکل من،

از این مشکلتری مشکل ندارم.

 

به جز عشقت غمی در دل نباشد

، دلت از درد من غافل نباشد.

نمی پرسی دگر درد دلم را،

از این دردی دگر قاتل نباشد.

 

صبا آید، نسیم تازه اش نیست،

غم دل را حد و اندازه اش نیست.

دلم ویرانه شهر و عشق ممنوع،

شعار و پرچم و آویزه اش نیست.

 

 لب ساحل چو بوسد موج گرداب

ز شادی می خورد گرداب صد تاب.

لب دریا نبوسم از لبانت،

من لب تشنه می میرم لب آب.

 

لب ساحل چو بوسد موج سیلاب،

لب ساحل نمی آرد دگر تاب.

دل من می تپد در سینة تو

چو ماهی برون افتاده از آب.

 

شراب مکر عشقت نوش سازم،

به هر فند و فریبت گوش سازم.

زنی آتش به قلب پرشرارم،

به آب دیده ام خاموش سازم.

 

گهی سیله، گهی سل می کنی تو،

فشار و سکتة دل می کنی تو.

 به "بسم الله قسم خوردی، که یاری،

  چو دشمن لیک بسمل می کنی تو.

 

به جز عشقت غمی در سر نباشد،

به جز کویت در دیگر نباشد.

چو نشناسی مرا در روز سختی،

از این روزی دگر بدتر نباشد.

 

من از تو نقره و طلا نخواهم،

من از تو دولت دنیا نخواهم.

بخواهم نیم بالین ترا من،

از آن چیزی دگر بالا نخواهم.

 

انیس من نگار خوشگلی بود،

من و او را نه غم، نه مشکلی بود.

به او دل دادم و کردم فراموش،

درون سینة من هم دلی بود

 

. ز هجرت جان رنجورم بسوزد،

ز جورت قلب پرشورم بسوزد.

چنان سوزم ز عشقت در تگ خاک،

ز سوزم سبزة گورم بسوزد.

 

 غم و درد دل شوریدة من

شود اشکی، چکد از دیده من.

به حسرت سر کشد از خاک گورم،

گل از باغ دل ناچیده من.

 

چمن یده حسن دامنت را،

صبا با خود برد بوی تنت را.

چه سان گنجد در آن پیراهن خود،

تنی آغش کند پیراهنت را.

 

ننالم از دل آزرده خود،

ز هر فند و فریب خورده خود.

به مرگ دیگران گریم، چه چاره،

نمی گریم ولی بر مرده خود.

 

اگر دستم رسد، آرم به چنگت،

ببوسم از لبان لاله رنگت.

شود زیبا همه زشتی دنیا

به پیش روی و چشمان قشنگت.

 

  تو یک افرشته دنیای عشقی،

چو یک هنگامه رؤیای عشقی.

یگانه ماهی طلایی، ای ماه،

که پنهان در دل دریای عشقی.

 

صبا بر گوش گلهای چمن گفت،

ز عشق ما و تو یک-دو سخن گفت.

ترا جان و مرا جان تو خوانده،

ثنا از من به تو، از تو به من گفت.

 

دلم را پرالم دیدی و رفتی،

به چشمم اشک غم دیدی و رفتی.

جهان را پیش چشمم تار کردی،

مرا با چشم کم دیدی و رفتی.

 

شوم مخمور و مست از چشم مستت،

چو بینم جلوه های قد و بستت.

ندارم شکوه از دست اجل هیچ،

بمیرم من اگر در روی دستت


اگر بدخواه، اگر بدگو نباشیم،

چرا حق بین، چرا حقگو نباشیم؟

زبان یک می کند روزی غم و درد،

اگر یکدل، اگر یکرو نباشیم.

 

شبی ترکت کنم، روزم سیاه است

، نپرسم حال تو، حالم تباه است.

گنه پوشی گناه است و ولیکن،

گنه های ترا گفتن گناه است.

 

گشادم بر تو دل را بی تقاضا،

اگر جرمی تو بینی، عیب منما.

دلم دریاست، از صافی آبش

بتابد سنگها در قعر دریا.

 

سبوی صبح دارد بوی نوروز،

چو هدیه آورد از کوی نوروز.

چو تندر نالة نی آورد باد،

برقصد لاله اندر طوی نوروز.

 

 بهار آمد، مبارک، ای نگارم،

ترا خواهم، نگار غم برآرم.

زمین للم قلبت کشت کرده،

در آن تخم وفا و مهر کارم.

 

دل من، ای دل من، ای دل من،

دل حسرتکش من، بسمل من.

هوسهایت به آخر می کُشندم،

تو باشی دشمن و هم قاتل من.

 

هزاران قصر گر برپا بسازی،

که تا یک همدلی پیدا بسازی،

نگردد همدل و همبستر تو،

ز طلا دلبر زیبا بسازی.

 

مده ترسی مرا از این و از آن،

مده ترسی مرا ازکندن جان.

نمردم من اگر از تیر مژگان،

نمی میرم دگر از تیرباران.

 

 ز یار خود گریزانی مگر تو،

شبیه باد و بارانی مگر تو؟

گل افشان کرده و ترکم نمایی

، بهار تاجکستانی مگر تو؟

 

زمان گل فشان من کجا شد؟

همه زور و توان من کجا شد؟

بهار آمد، جهان از نو جوان شد،

جوانی جهان من کجا شد؟

 

زبون بینم زبان مادری را،

برم از دل رسوم دلبری را.

به عالم در به در باشم،

ولی من برم از در به در لفظ دری را.

 

صفای قلب ما شعر تری است،

مقدس چون زبان مادری است.

در دل چون در دنیا کُشایید،

زبان مادری ما دری است.


به غم شوریده چرخ آب و گلم را،

هوسها داده باد این حاصلم را.

غم و درد جهان بیعت نموده،

زدند آتش مکان و منزلم را.

 

جهانی را دل آرا می کنی، عشق،

گدایی را تو دارا می کنی، عشق.

توان دادن تاوان ندارم، مدارم کو،

مدارا می کنی، عشق.

 

دلا، خونی به جز غم حاصلت کو؟

تو ناصح، عاقل ناقابلت کو؟

ز درد و غم دلم آب و ادا شد،

نمی پرسد کسی باری، دلت کو؟

 

گذر کردم همه کوه و دمن را،

گذشتم من همه مرز چمن را.

ندانستم، فقط در سرحد مرگ

نمی پرسد کسی سرحدشکن را.

 

 به هر گامی دوصد هنگامه ماند،

نماند نام شه، شهنامه ماند.

اگر سوز دلی در شعر ما نیست،

ز خامی عیب ما در خامه ماند.

 

ز هر زخمی شفا یابد تن ما،

دوایی کو ولی زخم سخن را؟

رود گر آدمی روزی ز دنیا،

ولی آدم گری ماند به دلها.

 

چه سان رقصی ز پیک شادیانه؟

کجا تازی ز ضرب تازیانه؟

معمای از این مشکلتری نیست،

که تا صبح دگر مانی تو یا نه؟

 

در اول شهرتت آوازه سازند،

سپس نامت ز خاطر تازه سازند.

چو نشناسی حد و اندازة خود،

کفن را با قدت اندازه سازند.

 

 غم و وهم اجل در سینه دارم،

اجل از من، من از او کینه دارم.

اجل از من، من از او می گریزم،

به غیر از زیستن چاره ندارم.

 

سمند زندگی گر زیر زین است،

اجل چابک سوار اندر کمین است.

چه فرقی زین سوار و هم پیاده؟

همه آوارة روی زمین است.

 

صفای روح و جان را خواهم، ای دوست،

انیس خوش زبان را خواهم، ای دوست.

به مال این جهان هرگز خوشم نیست،

خوشیهای جهان را خواهم، ای دوست.

 

اگرچه منصب و عنوان ندارم،

اگرچه دفتر و دیوان ندارم،

همین کافی بود بهرم، عزیزان،

دل شوریده و دیوانه دارم


دلم سوزد که دلسوزی ندارم

دگر عشق دل افروزی ندارم.

ندادی بوسه نوروزیی تو،

خزانم بی تو، نوروزی ندارم.

 

اگرچه دولت دنیا ندارم،

اگرچه پیسه و طلا ندارم،

ز حالم گر کسی پروا ندارد،

از این هم ذره ای پروا ندارم.

 

شب یلدا لب دریا نیایی،

اگر آیی، چرا تنها نیایی؟

بلی گویی، ولی داری بلایی،

تو، آخر، بی بلا اصلا نیایی.

 

بسا شعر و غزل داری تو دریا،

دوبیتی در بغل داری تو دریا.

نمی خواند کسی شعر تر تو،

چو ما شور و مغل داری تو دریا.

 

  لب دریا دمی تنها نشینی،

دمی بی درد و بی سودا نشینی.

چو دریا چشم تر یک دم نپوشم،

به امیدی به چشم ما نشینی.

 

لب دریا تماشا می کنی، گل،

ز حسن خود تمنّا می کنی، گل.

دلم دریای خون است و ولی باز

دو چشمم سیل دریا می کنی، گل.

 

ز دریا شاعری، شاعرتری نیست،

چو شعر او دگر شعر تری نیست.

غزلهای دل دیوانه اش هست،

ولی دیوان او در دفتری نیست.

 

دل بی غم لب دریا نیاییم،

برای گفتن غمها نیاییم.

لب دریا بیا، تا هست دنیا،

دوباره ما به این دنیا نیاییم.

 

  به حجم صد جهان می دارمت دوست،

قسم، برتر ز جان می دارمت دوست.

ز جان بهتر، ز جان خوشتر چه باشد،

بدان، بهتر ز آن می دارمت دوست.

 

شتابان می رود رود حیاتم،

به پایان می رود رود حیاتم.

چو سنگ ساحل دریا خموشم،

پرافغان می رود رود حیاتم

 

بد و نیک جهان را دیده ای،

دل، غم و درد زمان را دیده ای، دل.

گهی از دست یک زمره ضیایی

ضیا جسته زیان را دیده ای، دل.

 

تو بی گور و کفن می میری، ای دل،

تو بی حرف و سخن م یمیری، ای دل.

ز درد منمنی ما و منها

تو آخر مثل من می میری،ای دل.

 

 کشم بار غم بیش و کمی را،

دمی بی غم نبینم آدمی را.

غم عالم نسوزد بی غمی را،

غم بی غم بسوزد عالمی را.

 

زمان مرگ ما دیری ندارد،

اجل تدبیر و تأخیری ندارد.

یکی از جان خود سیر و دگر کس

ز خاک گور هم سیری ندارد.

 

اگر بی جرم و بی تقصیر باشی،

چرا از حرف من دلگیر باشی؟

چرا نالی از این تقدیر بی رحم؟

تو ظالمتر از این تقدیر باشی!

 

ترا در دل غم بیش و کمت نیست،

صفات آدمی در عالمت نیست.

غم مردم خورم گویی تو عمری،

حق مردم خوری عمری، غمت نیست.

 

  نمی ترسی تو از بهتان و سودا،

نمی ترسی تو از جنجال و غوغا.

اگر سازی پولی از ثروت خود،

چه آسان بگذری گرداب دریا.

 

صفارا برده اند از حسن کشور،

وفا را کُشته اندر قلب دلبر.

اجل رحم و بشر پروا ندارد

به طفل بی گنه در رحم مادر.

 

تو آزادی ز بند غصه و غم،

نه ای غافل دگر از درد آدم.

نبینی از بلندی غرورت

تو پستی و بلندیهای عالم.

 

دو چشم آتشین سوزد دلم را،

دو لعل انگبین سوزد دلم را.

دو بیت گفته ام درد دو عالم،

دوباره چون ختین سوزد دلم را.


عجم، بر کف ترا آن جام جم نیست،

عرب یا رب رها از بند غم نیست.

برای آدمی دام است عالم،

چو آدم واقف از راز عدم نیست.

 

ز باغ وصل تو یک گل نچیده،

هزاران خار غم بر دل خلیده.

تو نور چشم من، ای نور دیده،

که دیده چون تو زیبایی ندیده.

 

نگفتم پیش کس گر از غم دل،

الم دارد دلم در عالم دل.

درون خانه چشمم نهانی

حرم سازم برای محرم دل.

 

به روی سینه ات کی سر گذارم؟

تپشهای دلت را کی شمارم؟

شکست از سنگ هجرت شیشه دل،

بیا، با ناز خود بشکن خمارم.

 

ترا بار دگر پیدا کنم من،

به نرخ جان ترا سودا کنم من.

نمی خواهم ترا سازم مجازات،

فقط بر خود ترا شیدا کنم من.

 

  گلی دیدی، دگر گلشن نجستی،

شراری دیدی و گلخن نجستی.

وبای منمنی بر تو اثر کرد،

اثر از من، اثر از من نجستی.

 

الها، جاودان راغون من باد!

مثال اختر گردون من باد!

به زیر چرخ ما چرخ تو چرخد،

که گردان چرخ تو از خون من باد


تو مثل من کجا همدل بیابی،

انیس و همدم خوشگل بیابی؟

کُشایی صد گره از مشکل دل،

چو من بکشاده دل مشکل بیابی.

 

به چشمان سیاهت نم نبینی،

در این عالم غم عالم نبینی.

همه دم می کنم زاری بسیار،

دل من را به چشم کم نبینی

 

سر دانا همیشه در بلا است،

مکافات قضا تنها جزا است.

چو در پاداش و در انعام تقدیر،

ا گر تقصیر نه، قسمت خطا است.

 

تو که غافل نه ای از عالم من،

چرا شادی کنی در ماتم من؟

اگرچه کم شود سالی ز عمرم،

نگردد ذره ای کم یک غم من.

 

دل ناپاک تو غرق گنه باد،

سر بی مغز تو در زیر چه باد.

سیه رویی سیه کردست نامم،

در این روی جهان رویش سیه باد.

 

 ز آه و ناله هر بینوا ترس،

نترسی از بلا، لیک از حیا ترس.

تو از خود رفته ای خودبین و خودخواه،

به خود ای و به خود آ، از خدا ترس!

 

بهار گل فشان آمد، خوش آمد،

نشان از بی نشان آمد، خوش آمد.

برای کاسه لیس کاسه دور

خوشامدگوکسان آمد، خوش آمد.

 

غبار سینه ها را برد دریا،

غم دیرینه ها را برد دریا.

رخ سبزینه ها بوسید دریا،

د ل سبزینه ها را برد دریا.

 

تو بانوی دل و دل خانه تست،

کسی که عاقل، او دیوانه تست.

اگر تو ساده و خامم شماری،

خیال خام تو افسانه تست.

 

دمی که بحث از وقت و فضا است،

فضا و وقت هم جزء قضا است.

جزای زندگان باشد غم مرگ،

سپس این زندگی خود یک جزا است


خبر از عالم بحر و برم نیست،

خبر از سوزش خشک و ترم نیست.

ز خاک تر بود آب و گل من،

ز غم می سوزم و خاکسترم نیست.

 

انیس خوشگل خوشجقچقم نیست،

رقیب بدزبان احمقم نیست.

حقم را می خوری گرچه، غمت نیست،

غمی که می خورم، هرگز حقم نیست.

 

به غارت برده ای رزق گدا را،

به یغما می بری از کور عصا را.

زمین مال خدا گویی و ده چند،

به یغما می بری مال خدا را.

 

ز جام چشم جادوی تو مستم،

هم از لبهای نوشت میپرستم.

دل سنگین تو پیمان شکن شد،

تمام عمر در بند شکستم.

 

خزان افتاده در دشت و دمان گشت،

جوانی رفت و از ما بی نشان گشت.

قضا تیری بزد بر سینه من،

قد چون تیر من مثل کمان گشت.

 

  نگار نازنین آمد چکنپوش، .

ببرد از من قرار و طاقت و هوش »

چمن خوب و وطن خوب و جهان خوب،

بهار گل فشان دارد در آغوش.

 

بمانم سر به روی سینه تو،

که هستم عاشق دیرینه تو.

نماند تا نشان از کینه تو،

ببوسم از رخ سبزینه تو.

 

نیابی دل، اگر دلبر نیابی،

تو عمر رفته را از سر نیابی.

در دل را کُشا بر روی مادر،

به صد در سر زنی، مادر نیابی.

 

وزد باد مراد از سوی کویت،

شوم مخمور و مست از بوی مویت .

کنم ترک نماز عشق عمری،

نباشد قبله ام روی نکویت.

 

به ننگ آرد مرا بی ننگی تو،

به تنگ آرد مرا دلتنگی تو.

شکست زندگی نشکست قلبم،

دلم را بشکند دلسنگی تو.

 


به مال و ثروت دنیا تو نازی،

گذشته عمر تو بازی به بازی.

مسلمان صورت و کافرسرشتی،

دهی وعده، ولی توبه نسازی.

 

نه از بلخ و تخار و کابلی تو،

گل من، سوسن و هم سنبلی تو.

تو کان زر، ولی بالاتر از آن،

نگار خوشگل و زرکاکلی تو.

 

تو با من یک نفس بودی و رفتی،

هوس بودی، عبث بودی و رفتی.

ز دنیای هوسهای دل من

تو هم یک بوالهوس بودی و رفتی.

 

گل افشان آمدم من بر در تو،

نشینم تا دمی بی غم بر تو.

قیامت می کند تا روز م

مسلمانکُش نگاه کافر تو.

 

گناه بنده را بخشا، خداوند،

به نامت می خورد هر بار سوگند.

به نام حق قسم، هرگز حقم نیست،

همه درد و همه رنج و همه فند.

 

 جهان ترسی دهد از نیش و نوشم،

جهان غمخانه، من خانه بدوشم.

دو چشمم چار بر راه اجل شد،

نیاید تا اجل، چشمم نپوشم.

 

کجایی، دلبر خورشیدرویم؟

ببخشا این دل دیوانه خویم.

به دور کعبه خورشید رویت

طواف آرد زمین آرزویم.

 

بهار گل فشان بوی تو آرد،

خمار دیدن روی تو آرد.

مگر عشقت بود آهن ربایی،

به هر سویی روم، سوی تو آرد.

 

شتاب عمر ما ما را خطاب است،

که تاب و سوز ما صدها کتاب است.

صواب و هم گنه دارد حسابی،

گناه ما و لیکن بی حساب است.

 

دلم آیینة آیین عشق است،

غرض را کُش، که او بدبین عشق است.

دل من شد شهید عشق یاری،

شهید راه حق در دین عشق است.

 

 الها، سوز ناسازی نماند،

میان ما و تو رازی نماند.

ز کلّ جمله بازیهای دنیا

به غیر عاشقی بازی نماند.

 

دلی بودم، ورا بردی چرا تو؟

قسمهای خطا خوردی، چرا تو؟

اگرچه بی گنه کُشتی مرا تو،

گنهکارم کنی، مردی چرا تو؟

 

ز بوی نفت اگر مستی و مخمور،

چه دانی عشق را شیخ شکمپر.

مسلمان را کُشی با دست کافر،

چرا بر دین حق داری تمسخر؟

 

بسا ترسم، سخن، از مردن تو،

بسا مشکل بود ناگفتن تو.

تو عریان می مری! شعر سفیدم

نگردد گر کفن اندر تن تو.

 

بسا ترسم، سخن، از مردن تو،

بسا مشکل بود ناگفتن تو.

همه نیک و بدم افشا کنی تو،

ولی هرگز نبودم دشمن تو


نگویم پیش کس درد سرم را،

نبیند چشم کس چشم ترم را.

نسوزم زآتش قهر و ستیزی،

بسوزد آه سردی پیکرم را.

 

ز اسم آدمی جویم نشانی،

ز فعل آدمی خواهم امانی.

شمار ناکسان شد بی شماره،

صفات ناکسان ورد زبانی.

 

گهی دل در بر و دلبر برم نیست،

هوای عشق او چون در سرم نیست.

نوای عشق اویم بینوا کرد،

د لم خون می شود خنیاگرم نیست.

 

بسوزی در فراق مهوشی، دل،

ز برق یک نگاه بی غشی، دل.

نسوزم من اگر از آتش دل،

نمی سوزم دگر در آتشی، دل.

 

لب دریا چو پرشور و صدا هست،

که دریا تشنة ناز و ادا هست.

به بوسه می کند لبهای ساحل،

مگر او هم چو من بوسه گدا هست

 

 نمی دانم به من داری چه مشکل؟

ز تهدید و ملامتها چه حاصل؟

تو می کوشی گریزی خود ز غمها،

ولی غمها مرا آخر کُشد، دل!

 

دل تو در غم آب و گلم سوخت،

چه حاصل، کشته و هم حاصلم سوخت.

دلم در بند عشق تو اسیر است،

در بندت کُشا، بند دلم سوخت.

 

جوانی-شمع بزم و محفل من،

شود از تو منور منزل من.

نمی گنجی اگر در قالب خود،

جهانی با تو گنجد در دل من.

 

مبادا از غمت غافل بمیرم،

مبادا داغ تو در دل بمیرم.

لب دریا نبوسم از زبانت،

من لب تشنه در ساحل بمیرم.

 

ز هجر تو دل صدپاره ام سوخت،

ز اشک دیده ام رخساره ام سوخت.

نمی سوزد دلت بر حال آن نی

، دل سردش اگر از ناله ام سوخت.

 

 ز رنج زندگی دل در عذاب است،

تمام پیکرم مثل کباب است.

به سگ نان دادم، او عمری وفا کرد

، ز دست ناکسان عالم خراب است.

 

خدا جان و خدا تن آفریدست،

گل و گار و گلشن آفریدست.

گلی زیباتر از گلهای گلشن،

ز حسن نازکی زن آفریدست.

 

خدا جان و خدا تن آفریدست،

صفا در قلب روشن آفریدست.

نسوزد تا جهان از کفر کافر،

به کافر توبه کردن آفریدست.

 

ترا چون کان زر می جویم، ای گل،

ز هر کوی و گذر می جویم، ای گل.

تو از من رفتی و قلبم ربودی،

ز قلب خود اثر می جویم، ای گل.

 

چرا، شیطان، همه ما دشمن تو،

مدام این دست ما بر دامن تو.

گناه دو جهان در گردن ما،

گناه ما همه در گردن تو


ترا چون گنج این دنیا بخواهم،

چنین دلجو، چنین زیبا بخواهم.

ز تنهایی نگه دارد خدایا،

ترا تنها، ترا تنها بخواهم.

 

تو که دانی دل پرانقلابم،

دل دیوانه و حال خرابم،

مریز اشکی دگر از چشم آبی،

چو آب چشم خود سازی تو آبم.

 

ادای تو، ادای تو دل من،

ادای یک صدای تو دل من.

زکات حسن ده یک بوسه بر من،

تو سلطانی، گدای تو دل من.

 

سرم را تا سر دار تو بردم،

ز غمها و المهای تو مردم.

ببخشا از کرم ای جان شیرین،

که جانم را برای تو سپردم.

 

  بیاض گردنت از دار بالا،

دو گیسو حلقة دام و بلاها.

سرم را بر سر دارت بیاویز،

که بادا بگذرم از دار دنیا.

 

ز رفتار کج دنیا بیندیش،

گهی نوشی دهد، گاهی زند نیش.

سر دارا سر دارش بیاویخت،

در خود را گشاید سوی درویش.

 

سر راهی نشینی، دلبر من،

زنی سنگ ملامت بر سر من.

غمت گر داده ام، غم بر سر من،

غم تو سر شود بعد سر من.

 

بلای سر سر بالای من شد،

به من دشمن بت زیبای من شد.

به نادان و بدان رشکی ندارم،

سوادم باعث سودای من شد.

 

  پس از ما عاشق شیدا نیاید،

دگر آدم، دگر حوا نیاید.

چو آدم دید، دنیا بی وفا است،

دگر اصلا بر این دنیا نیاید.

 

غم و درد جهان بار من و تو،

شکایت از زمان کار من و تو.

جهان نامهربان باشد، غمی نیست،

خدای مهربان یار من و تو.

 

غم و درد جهان داری اگر تو،

عبادت هر زمان داری اگر تو،

خدای مهربان هرگز نبخشد،

دل نامهربان داری اگر تو.

 

غم و دردت همه سودای من باد!

تمنّای دل شیدای من باد!

شب و روزم بود یکرنگ و یکسان،

شب وصلت شب یلدای من باد!

 

رود از دل همه عصیان و ،

سرور و مستی و کبر و غرورت.

به روی سبزه ای پا می گذاری،

بروید یک زمان در روی گورت.

 

اگر غمگین، اگر مسرور و شادم،

ره سیصد معما را گشادم.

رها کردم ز کف دست ترا من،

تمام هستی ام از دست دادم.

 

دروغ بی وفایی خواهدم کُشت،

فریب آشنایی خواهدم کُشت.

خطای عاشقی روز جزایم

چو مرگ باسزایی خواهدم کُشت.

 

اگر در حکم قسمت علّتی نیست،

چو نقد عمر نسیه ثروتی نیست.

پی دولت اگر عمرت هدر رفت،

ولی از عمر بهتر دولتی نیست.


می رود از شرق بر سوی جنوب

آفتاب عشق ما اندر غروب.

چون شهید بی گنه قربانشده،

عشق را در سینه کردم گور و چوب.

 

از الف تا حرف یا آموختم،

یا الفبا را خطا آموختم.

خسته گشتم از فریب آدمی،

از سگان رسم وفا آموختم.

 

رنگین کمان زیبا دیبای اطلس تو،

از من روی، رود دل یک عمر از پس تو.

رنگین شود جهانت چون رنگ اطلس تو،

قلب مرا رباید رنگ بنارس* تو.

 

تو که می دانی مرام و مقصدم،

در سر هر یک قدم گردی سدم.

تو که بد کردی، نمی گویم بدت،

تا خدای من نپندارد، بدم.

 

تمام عمر می سوزم، نسوزم گر برای تو،

خطای من همین باشد، نمی بینم خطای تو.

 

  خندم از غم، روز غم گردم شریک شادیت،

من غم دنیا خورم تا کم شود غمهای تو

 

 هر نفس درد و غمت با دل من همنفس است،

بی تو گلهای جهان در نظرم خار و خس است.

 

در بهاران گر نروید روی گورم لاله ای،

لاله رویی از سر گورم گذر سازد، بس است.

 

گهی از نوش بگریزم،

گهی از نیش بگریزم.

از این چون و چرا آخر،

کجا از خویش بگریزم؟

 

*یک نوع متاع شاهی جامه واری میده نقش دورنگه


خوش نمایی خودنمایی می کند،

ناله نی از بینوایی می کند.

لب به لب بنهاده بر لبهای یار،

بس شکایت از جدایی می کند.

 

روز نومیدی ز تو کندم امید،

توت می گویم، تو می گویی ز بید.

آن قدر کردم سیاهت را سفید،

عاقبت موی سیاهم شد سفید.

 

رهگمزده در بیشة اندیشة خویشم،

هم تیشه زن پایه و هم ریشه خویشم.

من صبر کنم پیشه به پیش همه مردم،

شرمنده و رسواشدة پیشة خویشم.

 

لطف اگر از جانب یزدان شود

خیر و احسان در جهان ارزان شود.

شکر حق از جانب انسان شود،

یوسفستان کلبة احزان شود.

 

  کاش باشد حق اگر داور کنی،

یا ورا هم یار هم یاور کنی.

تا توانی خویش تاب آور کنی،

بر دروغ خویش تا باور کنی

 

کی شود، سد جدایی شکند،

بشکند از لب تو ارمانم.

شعر من درد شود، سوز شود،

سوز دردی که بود درمانم.

 

عاشق روی چو ماه تو شوم،

آب از برق نگاه تو شوم.

گر گناهی تو کنی، نیست گناه،

کُشته، قربان گناه تو شوم.

 

اژدهای وقت عمرم درکشید،

در ترازو نیک و بد را برکشید.

باز یک روز حیات از سر گذشت،

شب ز ماتم بر سرش چادر کشید.


سرم خاک رهت بادا، مرا در نیمه ره ماندی،

خدا پشت و پناهت گر مرا تو بی پنه ماندی.

نگشتم سیر از رویت، ولی گشتم ز جانم سیر،

ترا من تاج سر کردم، مرا بر سر کله ماندی.

 

این جهان زیبا نباشد بی رخ زیبای تو،

زندگی شیرین نبد بی عشق جانبخشای تو.

با دل و جان جان و دل سازم فدای عشق تو،

جان ز تن گیرند و اندر دل نگیرند جای تو.

 

هر که از روی ریا گاهی قسمها می خورد،

قند می جوید، ولی او فند دنیا می خورد.

گه حسد خوردیم و گه افسوس و غمهای جهان،

ما که غم خوردیم، غم آخر سر ما می خورد.

 

عکس مه در آب افتد، شام مهتابی شود،

عکس ما آیینه را آیین خودخواهی شود.

در لباس کبر خود تا کی بنازی، نازنین؟

مرده شه هم بپوسد، گر کفن شاهی شود.

 

از جفای ناسزا و ناروا رنجیده ام،

از زیان داده اهل ضیا رنجیده ام.

من به خود نایم دگر، سنگم زند هر بی خدا،

دشمنان شوم من، من از شما رنجیده ام!

 

یاد شیرین تو بس باشد مرا،

لطف و تسکین تو بس باشد مرا.

نیستم من طالب نیم جهان،

نیم بالین تو بس باشد مرا.

 

عشق تو در قلب من مسکن شود،

من که من گویم، همه دشمن شود.

یاد رویت سوزدم در زیر خاک،

روی قبرم لاله ای گلخن شود.

 

عشق از افسون تو افسانه شد،

خانه آباد دل ویرانه شد.

هر کسی شد عاشق رخسار تو،

همچو من از عقل خود بیگانه شد.


تا ز دردم غافلی، از درد و غم مردم،

دریغ، یک قدم رفتی ز من در هر قدم مردم، دریغ.

غم نباشد، گر بمیرم از غم و سودای تو،

چون نمردم از غم تو، از الم مردم، دریغ.

 

باده را گویی حرام و با هوس نوشش کنی،

هرزه را خوانی دروغ و هر زمان گوشش کنی.

زنده های نیم عریان بی حیا در پیش چشم،

مرده را از شرم که آخر کفن پوشش کنی؟

 

زندگی پروا ندارد از بد و نابود ما،

می کفد از غم دل و ناید به کف مقصود ما.

سبزه سان از سبزجانی زیر پا افتاده ایم،

کی توانی زیر پا دید این دل خشنود ما؟

 

از سوز عشق یاری شد جان و دل فگاری،

سوزم من از غم او ماننده سگاری.

این شهد زندگانی اندر لبان قند است،

دارم هوس، که نوشم از ساغر نگاری.

 

ای قضا، لطفی نما حق را دگر باطل مکن،

جاهلی عاقل نشد، تو عاقلی جاهل مکن.

طفل رحمش را بسی رحمی نکرد از غافلی،

عمر سنگین گشت، ما را باز سنگین دل مکن.

 

عالم ما یک دمی از شور و بلوا کم نشد،

جان آدم هم رها از زیر بار غم نشد.

گردش چرخ فلک گرچه نمی گردد قفا،

آدمی بوزینه شد، بوزینه ای آدم نشد.

 

می خورم غمها فزون، غمهای عالم کم نشد،

جان آدم هم رها از زیر بار غم نشد.

می شود روزی حقیقت این همه افسانه ها،

آدمی بوزینه شد، بوزین های آدم نشد.

 

کورموش از لانه می بیند جهان را زیر و رو،

تنگ بیند این جهان را تنگتر از چشم تو.

پشت کج را می کند اصلاح تنها گور و بس،

بسکه خواهد آدمی باشد همه مانند او.

 

چرخ گردون هم گهی گردن درازی میکند،

هر که نازی می کند، از بی نیازی می کند.

گه چو طفل سرکشی شرمی ندارد دهر پیر،

خاک ره کرده مرا، با خاک بازی می کند


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها